اندازه استخوان ها نشان مى داد که جثه کوچکى داشته است. جمجمه اش بسیار کوچک بود. کنار پیکر یک قبضه آرپى جى هفت قرار داشت. داخل کوله آن را که نگاه کردیم، خالى بود و این نشان مى داد مردانه تا آخرین گلوله
در همان وهله اول فهمیدم که چه شده است! او نوجوانى تخریبچى بوده که شب عملیات در حال باز کردن راه کار و زدن معبر بوده است تا گردان از آنجا رد شوند، ولى مین منورى جلویش منفجر شده و او براى اینکه عملیات و
در کمال حیرت و تعجب، متوجه شدم یک کتاب و دفتر زیر لباس گذاشته بوده. کتاب پوسیده را که با هر حرکتى برگ برگ و دستخوش باد مى شد، برگردانم.
سنگر بر بلندى قرار داشت و پله هاى بتونى، محل رسیدن به آن بود. محل برایمان مشکوک بود. طول و عرض سنگر حدوداً 4×3 متر بود و شاید هم بزرگتر. کف آن هم سى - چهل سانتى متر بتون ریخته بودند.
یکى از مواردى که خیلى انسان را تحت تأثیر قرار مى داد و بغض گلوى آدم را مى گرفت، شهدایى بودند که با برانکارد دفن شده بودند و این نشان دهنده این بود که آنها به حال مجروحیت دفن شده اند.
همین جور که تنها داشتم قدم مى زدم، به شهدا التماس مى کردم که خودى نشان بدهند. قدم زنان تا زیر ارتفاع 112 رفتم. ناگهان میان خاک ها و علف هاى اطلاف، چشمم افتاد به شیئى سرخن رنگ که خیلى به چشم مى زد.
جنازه سرهنگ عراقى را تحویل دادیم و بیست شهید را گرفتیم و آوردیم به مقر. پیکر شهدا سالم بود. سه ماه از شهادتشان مى گذشت ولى بدن متلاشى نشده بود.