خانه / تفحص شهدا / شهدای تفحص / شهید محمدرضا رسولی / خاطرات شهید محمدرضا رسولی

خاطرات

معامله ما شفاعت
محمدرضا روز هجدهم اردیبهشت 1352 متولد شد. آن روزها ما در شمیران ساکن بودیم. محمدرضا پنج‌ساله بود که به ملارد کرج آمدیم. تحصیلات ابتدایی را در دبستان وصال ملارد و دوره متوسطه را در دبیرستان شهید بهشتی گذراند. او از همان اوایل نوجوانی، پرشور و خوش‌رفتار و شیرین‌گفتار بود و در میان اقوام و آشنایان مورد توجه و علاقة خاص و عام بود. با همه صمیمی بود و از کودکی در ضمیرش عشق اهل بیت (ع)، شوق نماز و توجه به مسائل معنوی جلوه خاصی داشت. 
با اینکه در زمان جنگ به حد بلوغ نرسیده بود، اما با سن‌و‌سال کمش ذوق و شوق وافری به مباحث جنگ و دفاع مقدس داشت و این اشتیاق وافر سبب شد که دوره آموزشی چهارماهه را در پادگان سیدالشهداء(ع) به همراه پدرش در سن 13 سالگی پشت سر بگذارد. البته او موفق شد به همراه پدرش شش‌ماهی به جبهه اعزام شود. وقتی هم که به سن خدمت سربازی رسید، به عضویت سپاه درآمد و به‌عنوان پاسدار وارد ستاد کل نیروهای مسلح شد تا بلکه بهتر بتواند در تداوم اهداف جمهوری اسلامی و راه شهدا پیش برود.
اوایل اردیبهشت 1372بود که به توصیه دوستان و اقوام، در نیروی هوایی سپاه استخدام شد و در قسمت معاونت لجستیکِ گروه مخابرات مشغول خدمت گردید و از آنجایی‌ که استعداد خاصی داشت، پس از چند ماه به مرکز آموزش 06 نزاجا معرفی شد و در آنجا نیز با معدل بالا موفق به اخذ سردوشی شد. 
محمدرضا به ورزش نیز علاقه فراوانی داشت؛ او حتی در مسابقات ورزش‌های رزمی چندین‌بار موفق به کسب مدال طلا و نقره شد. در ضمن عضو تیم تکواندو فتح سپاه نیز بود. از اینکه نتوانسته بود به جنگ برود همیشه غبطه می‌خورد تا اینکه با پایان جنگ تحمیلی به دنبال تأکید مقام معظم رهبری و فرمانده کل قوا مبنی بر انجام عملیات جست‌وجوی پیکر مطهر شهدای مفقودالجسد به همراه 6 تن از دوستان همدوره‌ای خود در آبان ماه 73 به تشکیلات کمیته جست‌وجوی مفقودین پیوست. او به لحاظ استعداد خوبش، در اندک‌زمانی چنان قابلیت فرماندهی و توان مدیریتی و بالاتر از همه تعهد و صداقت از خود نشان داد که سردار باقرزاده، فرمانده کمیته جست‌وجوی مفقودین، مسئولیت ستاد جست‌وجوی مفقودین در منطقه عمومی غرب را به وی محوّل کرد. 
خانواده ما از آنجایی که دارای روحیه مذهبی و رنجدیده و زحمت‌کشیده بود، فلذا محمدرضا چنین تربیت یافته بود که وقتی با کوچک‌ترین ناراحتی مردم مواجه می‌شد، با رأفت و دلسوزی و مهربانی به یاری آنها می‌شتافت و هنگامی که مردم مهران با سیل‌زدگی مواجه می‌شوند، محمدرضا در کنار کار تفحص کمک‌های قابل توجهی به آن مردم محروم می‌کند. همین روحیه ایثارگری او سبب شده بود بیشتر آحاد مردم و مسئولین استان به ایشان احترام بگذارند. او چنان جایگاه و محبوبیتی در منطقه پیدا کرده بود که حتی مردم و اهالی آنجا می‌گفتند که اگر برادر رسولی کاندیدای مجلس شود، همه به او رأی می‌دهند و آن‌گونه که مسئولین و همرزمان او در تفحص تعریف می‌کنند در کار خود نیز بسیار خوب و موفق بود. پرکاری و تلاش، حُسن سجایای اخلاقی و روحی او را می‌توان از عشق به شهادت و اهل بیت (ع) فهمید. محمدرضا به عشق عاشورا و سیدالشهداء (ع) زندگی می‌کرد وهمیشه این جمله سر زبانش بود که «من عاشق شهادتم و شهید می‌شوم».
 کم پیش می‌آمد برای ما از کارهای خودش سخنی به زبان ‌آورد، چون خیلی رازدار بود. بیشتر بعد از شهادتش او را شناختیم. ولی از گفته‌های همکارانش می‌شنیدیم که در اطاعت از فرماندهی، تواضع و متانت فردی، حفظ و نگهداری بیت‌المال، امانت‌داری و نهایتا شجاعت و شهامت و روحیه سخاوت و بخشندگی سرآمد بود. 
محمدرضا نه تنها در میان خانواده محبوبیت داشت بلکه در سپاه و تفحص هم این‌گونه بود و به سپاه چنان علاقه داشت که وقتی لباس پاسداری را برایش آورده بودند، سجده شکر به جا آورده و گفته بود: «خدایا مرا قدردان سپاه گردان.»
با اینکه ما را در امورات کاری خود و سختی‌های کارش در جریان نمی‌گذاشت، امّا یک روز پرسیدم: رضاجان! چطور این شهدا را پیدا می‌کنید؟
گفت: «ما در منطقه، جست‌وجوی خود را تا آنجا که در توانمان باشد ادامه می‌دهیم؛ وقتی که به نتیجه نرسیدیم با شهدا صحبت می‌کنیم و می‌گوییم: اگر می‌خواهید ما محل پیکرهایتان را بیابیم خودتان بگویید. در غیر این‌صورت ما کارمان تمام شده و شما اینجا می‌مانید. شب موقع خواب صلوات نذر می‌کنیم و در خواب شهدا را می‌بینیم که محّلِ به جا ماندن پیکرشان را به ما نشان می‌دهند.»
محمدرضا کوچک بود که من همراه پدر محمدرضا به مکه مشرف شده بودیم. دخترم تعریف می‌کرد که نمی‌دانم رضا چه کار کرده بود که دنبالش می‌کردم. در این حین، محمدرضا زمین می‌خورد و از بینی‌اش خون جاری می‌شود و خودش را همین‌طور در خاک می‌غلتاند که خواهرش خیلی می‌ترسد و داد می‌زند: «رضا! رضا! چی شد؟» محمدرضا بدون اینکه اظهار ناراحتی و گلایه کند بلند می‌شود و در عالم بچگی می‌گوید: «شهید محمد‌رضا رسولی.....». دخترم این صحنه را یک‌بار موقعی که به همراه فامیل و همچنین دخترم به معراج شهدا برای دیدن پیکر محمدرضا رفته بودیم، تعریف می‌کرد. وقتی کفن را باز کردند، با دیدن صورت رضا، که از ناحیه بینی نیز مجروح شده بود، ما به یاد آن حادثه افتادیم. این چنین رفتارها از او را آنقدر در خانه دیده بودیم که یک روز باز کلیشه از عکس خودش را درآورده و زیرش نوشته بود شهید محمدرضا رسولی. عجیب به شهادت عشق می‌ورزید و امیدش شهادت بود. گویا اصلا شهادت برایش الهام شده بود.
 یک‌سالی بود که ازدواج کرده و در منزل خودشان تشکیل زندگی داده بود. روزی با او تماس تلفنی گرفتیم و از او خواستیم که به خاطر کسالت پدرش بیاید خانه. این آخرین سفر او بود. او در این سفر پیکر سرباز شهیدی که تازه تفحص شده بود، را به همراه خودش آورده و به معراج شهدا تحویل می‌دهد و از آنجا به خانه آمد و پدرش که ناراحتی قند داشت را به دکتر برده و پس از طبابت همه ما را برای شام به خانه‌شان دعوت کرد. آن شب شام مفصّلی برای ما تدارک دیده بود و همه ما از اینکه محمدرضا این‌همه برای شام خرج کرده، ناراحت بودیم. به او گفتیم که چرا این کار را کردی و خودتان را به زحمت انداختید؟ محمدرضا با قیافه‌ای مصمم و جدی جواب داد: «مادر، این آخرین سفر من است؛ هرچه در این دنیا دارم مال شما و پدرم می‌باشد». بعد رو کرد به من و گفت: «مادر خوابی دیدم که شهید خواهم شد و شهادتم حتمی است و من با شهادتم غوغایی در این خانه به راه خواهم انداخت. هر چند برای شما سخت است ولی در عوض در آن دنیا شفاعت شما را خواهم کرد». پدرش ناراحت شد، و حتی خود را به پای رضا انداخت. ولی او با قیافه‌ای که نور شهادت از آن تلألو می‌کرد دوباره گفت: «معامله ما شفاعت.» 
در روزهای عید، چند روز قبل از شهادتش، از همسرش می‌خواهد تا آماده شود به بیرون بروند. همسرش می‌گفت: به مزار شهدای ملارد رفتیم تا مزار شهدا را زیارت بکنیم. در میان گلزار شهداء رو به همسرش می‌کند و می‌گوید: «این دفعه همین‌جا که هستیم مرا دفن می‌کنند و این بارِ آخری است که با هم بیرون آمده‌ایم.» 
همه این حرف‌ها گویای آگاهی محمدرضا از شهادتش بود. به هر حال من وقتی دوستان محمدرضا به‌ویژه بچه‌های تفحص را می‌بینم، زبانم الکن می‌شود. حتی امسال که ایام عید توفیق زیارت مقتل شهدا در مناطق عملیاتی جنوب را داشتیم، وقتی به طلائیه رفتیم، بچه‌های تفحص از من خواستند تا از محمد‌رضا بگوییم، ولی وقتی من شهدای تازه کشف‌شدة طلائیه و همچنین نورانیت بچه‌های تفحص را دیدم، شرمنده شدم و قادر به سخن گفتن نبودم و چقدر لذّت روحی و معنوی برایم بود که پایم به آن مکان‌های مقدس رسیده و چهره‌های نورانی را زیارت کردم. انگار محمد‌رضای خودم را می‌دیدم. خداوند به همه شما اجر عنایت کند و از شفاعت شهدا محروم نسازد.
روزی هم که محمدرضا تشییع می‌شد، در ستاد کل نیروهای مسلح مراسم ویژه‌ای گرفته بودند. همسنگران و سربازان و درجه‌داران ستاد در میدان صبحگاه گرد آمده بودند و مراسم با نوحه‌سرایی و تشریفات نظامی آغاز شد و ما خانوادگی در مراسم تشییع حضور داشتیم. پیکر محمدرضا در تابوتی گلباران‌شده در وسط میدان بود که در اولین قدم‌های ما، سردار پرُافتخار جبهه‌ها، امیر سرافراز شهید صیادشیرازی به همراه سردار باقرزاده در مراسم حضور یافتند و جهت تسّلی ما، به طرفمان آمدند. شهید صیاد شیرازی حاجی محمدعلی آقا، پدر رضا، را در آغوش کشید که چهره نورانی این شهید بزرگوار هیچ‌وقت از خاطرمان فراموش نمی‌شود و این عزیز تا اتمام برنامه تشییع در کنار پدر شهید حضور داشتند. خداوند روح آن بزرگوار را نیز غریق رحمت نماید. وقتی هم که پیکر خسته محمدرضا را پدرش در قبر می‌گذاشت، همین عزیزان و برادران در فراق محمدرضا بیشتر از ما شیون و زاری می‌کردند و من از همه‌شان کمال تشکر را دارم.
راوی: مادر شهید
تعبیر خوابِ چهار روز قبل از شهادت
من مصداق این بیت شعر را 
هرکه را اسرار حق آموختند               مهر کردند و دهانش دوختند
به عینه در حرکات و سکنات برادرم رضا دریافتم. سن کمی داشت، اما در عالم بزرگی سیر می‌کرد و کسی را اجازه ورود به حریم حرمش نمی‌داد و برای ما زمینیانِ پای در بند، درک آن بسیار سخت بود. نور حقی که از دوران طفولیت بر دل کوچکش تابیده بود، سکویی شد که او را تا اوج پرتاب کند و یاد او همیشه حسرت پرواز را در دلم افزون می‌کند و اینکه چرا در دایرة قسمت، واماندگی نصیب ما شد. با کبوتران نشستیم اما پرواز نیاموختیم و ندانستیم که باید کوچ کرد و کوچ بی‌بال چگونه ممکن است؟ یادم می‌آید رضا در دوران نوجوانی بالای پشت بام خانه‌مان اتاقکی درست کرده و با خط درشت بالای درش نوشته بود: «دفتر حزب جمهوری اسلامی ایران». جالب اینکه برای آن عضو قبول می‌کرد و خودش هم یکی از اعضا آن بود. البته دفتر حزب خالیِ خالی هم نبود؛ هر چه در خانه کتاب داشتیم به آنجا انتقال داده بود و از همه‌مان می‌خواست که عضو کتابخانه حزب او باشیم.
تمامی اعلامیه شهدا را جمع می‌کرد و عکس‌های شهدا را از آن می‌برید و آنها را در آلبومی که درست کرده بود کنار هم می‌چید. وقتی هم که دلش می‌گرفت، تنها این آلبوم او را تسکین می‌داد. در فامیل ما شهیدی بود به نام «محمدرضا رسولی»؛ اعلامیه او را همیشه به همراه داشت و آن را به همه نشان می‌داد و در مورد اینکه طرح این اعلامیه می‌تواند برای اعلامیه شهادت او هم خوب باشد یا نه، از همه نظر می‌خواست.
در بازی‌های کودکانه‌اش هم که دقت می‌کردی، می‌توانستی در آن نشانی از جنگ با اشرار بیابی و علاقه به جنگ و شهادت در راه حق، از کودکی بر وجودش سایه افکنده بود. طوری‌که در اکثریت قریب به اتفاق تشییع جنازه شهدا شرکت می‌کرد و هر شهید که تشییع می‌شد، دگرگونی خاصی در وجودش پدیدار می‌گشت چرا که چهره‌اش گواهی این حقیقت بود. موقعی که سه هزار شهید تفحص را به معراج شهدای تهران آوردند، رضا به همراه پدرم سه شبانه‌روز در معراج با شور و حال وصف‌ناپذیری مشغول آماده‌سازی پیکرها جهت تشییع بودند و هنگامی هم که به خانه آمد، کمال همنشینانش بر او اثر کرده و عطر شهادت در فضای خانه پیچیده بود.
روزی به همراه خانواده برای دیدن رضا، که در پادگان مشغول آموزش نظامی بود، رفتیم. او وقتی متوجه ما شد، دوباره به پادگان برگشت. بعد از چند دقیقه که دوباره به سویمان آمد، شناختنش مشکل بود. لباس نظامی بسیار گشادی را تن جثه کوچکش کرده بود. به همراه اسلحه‌ای که از لحاظ قد، تفاوت چندانی با او نداشت. همه خانواده خندیدند و من مانده بودم که به لباس گشادش بخندم یا به صداقت و پاکی آن مرد کوچک. البته جثة کوچک رضا زیاد هم برایش بد نبود؛ طوری‌که فرمانده گردان نقل می‌کرد، تنها چند ساعت قبل از عملیات متوجه شده بودند که رضا هم در منطقه حضور دارد و چون موقعیت‌شناس خوبی بود، می‌دانست که گریه را کجا به کار ببرد. لکن گریة بسیار او، مانع از برگرداندنش به عقبه شده بود. بعد هم که نسبت به نحوة حضور او در منطقه حساس شده بودند، معلوم شد که جثه کوچک خود را در گوشة یکی از تویوتاها قایم کرده است.
چهار روز قبل از شهادت، رضا را در خواب دیدم. دیدم که همة اقوام در خانة ما جمع شده‌اند. عکس رضا را در اتاق پذیرایی نصب کرده و همه در برابر آن به گریه افتاده‌اند. هر چند تعبیر این خواب زیاد مشکل نبود، اما خودم هم از تعبیر آن خودداری می‌کردم و خودم را به بیراهه می‌زدم. اما روزی که رضا را به شهادت رسید، فرار من از تعبیر خوابِ چهار روز قبل سودی نبخشید. به علت شرایط شغلی‌ام، که معلم بودم، به کلاس رفتم، هر چند از شهادت رضا خبر نداشتم، اما ترس خواب چند روز قبل، انجام هر کاری را از من سلب کرده بود و نمی‌توانستم به درستی تدریس کنم. ناخودآگاه صلاح کار را در ترک مدرسه دیدم و خودم را سریع به منزل رساندم. همسرم در القاء موضوع شهادت رضا خیلی مقدمه‌چینی می‌کرد، اما چند کلمه که شروع به صحبت کرد، موضوع برایم روشن شد و تعبیر خواب آن شب را به ناچار پذیرفتم. نمی‌دانم می‌توانید حال خواهری را درک کنید که صمیمی‌ترین و دوست‌داشتنی‌ترین برادرش را از دست داده بود یا نه؟ دیگر سخنان همسرم را نمی‌شنیدم، هر چند او سخن می‌گفت و تنها یک چیز به یاد می‌آورم: گونه‌های پر از اشکم، پرواز برادرم و به خودم که با معلم بودنم شاگرد تنبلی بودم و نیاموختم پرواز را.
راوی: خواهر
لحظة شهادت 
در منطقة مهران، محور قلاویزان، چند ماهی است مشغول کار تفحص پیکر مطهر شهدا هستیم و از ایام تحویل سال چندروزی نگذشته است که در تلاش برای رساندن عیدی به خانواده‌های معظمِ چشم‌به‌راه هستیم و کار، بدون وقفه و با تلاش مضاعف بچه‌های تفحص با شناسایی محور عملیاتی در محدوده پاسگاه گرمیشه ادامه داشت و این زهی سعادت برای خود من بود که در جمع مخلصین دنبال مقرّبین خدا هستیم.
 طبق روال، با طلوع اولین افق‌های آفتاب و تلألو نور به کوه و دشت، روز بیست‌و‌سه فروردین راهی منطقه شدیم و تا نزدیکی ظهر سرگرم کارجست‌وجوی نشانه‌هایی از شهدا بودیم. عقربة ساعت یک ربع به یازده را نشان می‌داد که تویوتایی به طرف ما نزدیک شد. با اندکی دقت، متوجه برادر محمدرضا رسولی شدم که از ماشین پیاده شد و با چهره بشاش و نورانی، خود را به جمع ما رساند. اسلحه‌ای در دست داشت و مرا طلبید، سوئیچ ماشین را به دستم سپرد تا آن را در پایین تپه پارک کنم و ایشان با بردار زمانی پای کار رفتند.
تازه پشت فرمان نشسته بودم و قصد حرکت داشتم که یک لحظه صدای مهیبی که گویای انفجاری بود به گوشم رسید. لحظه‌ای مکث کردم و در این چند ثانیه فریاد «یا حسین» بود که بلند شد. یکه خوردم و شتابان از ماشین پیاده، به سوی محل انفجار دویدم. همین که پا به بریدگی شیار گذاشتم، صحنه‌ای باورنکردنی جلوی دیدگانم نقش بست. آری، پیکر غرق به خون برادر رسولی بر اثر انفجار مین والمری روی زمین افتاده بود و برادر زمانی بالا سر او ایستاده بود. تعلل بر خود روا ندانستم، شتاب‌زده به سوی ماشین رفته و سریع به کنار آنها آمدم. نمی‌دانستیم چه کنیم. اما همین بس که برادر رسولی را از زمین بلند کرده و به داخل ماشین انتقال دادیم و به مقصد اورژانس حرکت کردیم. من بالای سرش نشسته بودم. در طول مسیر دست برادر رسولی در دستم بود و دست دیگرم را به زیر سرش گذاشتم. جراحت او خیلی شدید بود. صورت، دست و سینه. دیگر برادر رسولی با لبانی غرق به خون شهادتین را زمزمه می‌کرد. از شدت زخم و ضعف، دستش در دستم یخ زده بود. با دلی نگران و قلبی مضطر، سرشک اشکهایم جاری بود تا بلکه مرهم زخم‌هایش شود. این زخم‌هایی که من دیدم، درمان‌پذیر نبود. احساس می‌کردم برادر محمدرضا از عالم خاکی پر خواهد گشود، چهره‌اش کربلایی شده و روحش آسمانی. 
به اورژانس رسیدیم. بچه‌های بهداری به یاری‌مان شتافتند ولی دیگر دیر شده بود. ده دقیقه‌ای نیز در اورژانس بودیم، امّا روح مطهر برادر عزیزمان رسولی جان تسلیم جانان کرد و آرام و زیبا به جرگه مقرّبین درگاه حضرت رب‌العالمین با غسل خون شتافت و تولدی دیگر با حیات شهادت یافت. 
از خدا می‌خواهیم که به ما نیز توفیق ادامه راه شهید رسولی‌ها را عنایت فرماید و انشالله که همین شهدا و شهدای مفقودی که چون مادرشان حضرت زهرا(س) بی‌مزارند، شفاعت‌مان کنند. 
راوی: همسنگر شهید 
من نذر کرده بودم 
سردار باقرزاده فرمانده کمیته جست‌وجوی مفقودین می‌گفت: این خاطره همواره در ذهنم است که وقتی مصوبه سرلشگر فیروزآبادی درباره استمرار خدمت محمدرضا رسولی در لباس پاسداری را به اطلاع او رساندم. از شدت شعف، خدای متعال را شکر گفت و ناباورانه اظهار کرد: «یعنی دیگر تمام است و ما پاسداریم؟! خدا را شکر، من نذر کرده بودم.»
معبر
در مهران مستقر بودیم، بنا بود صبح برای کار به قلاویزان برویم. صبح در حال حرکت بودیم که شهید رسولی آمد و گفت: «من یک جایی را سراغ دارم.» گویا همان شب آن محل را در خواب دیده بود؛ گفتم: «کجاست؟» به اتفاقِ هم به جایی که در نظر گرفته بود رفتیم. او همزمان مشغول شناسایی کار تفحص بود که به میدان مین برخوردیم. شهید رسولی شروع کرد به خنثی مین‌ها و برای بچه‌ها معبری باز کرد که در همان مکان موفق به پیدا کردن پیکر مطهر پنج شهید شدیم
آن عطر، آن رفیق
لطیف صادقی رئیس بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس ایلام می‌گوید: «مدتی بود کسالتی بر من عارض شده بود و چند روزی در منزل بستری بودم. به خاطر نداشتن تلفن، موفق نشدم با رضا تماس بگیرم. وقتی رضا فهمید در منزل بستری شده‌ام، به اتفاق جمعی از دوستان تفحص با دسته‌های گل و پاکت‌های شیرینی به عیادتم آمدند. شب زیبایی بود. بچه‌ها همانطور که دورتادور اتاق نشسته بودند، شروع کردند به مولودی خواندن. شهید رسولی هم با لحن شیرینی که داشت، فضا را عطرآگین کرده بود. موقع خداحافظی، شهید رسولی جعبه فیلمی را از جیب بیرون آورد، درِ آن را باز کرد، نزدیک من آورد و گفت: «بو کنید!» بوی عطر عجیبی به مشامم رسید، باور کنید تا به حال خوش‌بوتر از آن عطر به مشامم نرسیده بود. 
از او پرسیدم:«این را از کجا آورده‌ای؟»
 گفت: «قسمتی از خاک شهید است.»
بوی عطرآن به نحوی در من تأثیر گذاشت که صبح فردای آن روز دیگر احساس کسالتی نکردم.
مادرم همیشه خواب او را می‌دید و به من می‌گفت:«همان رفیق‌ات که خاک شهید را به تو داد، احتمالا شهید می‌شود.»
 من پرسیدم: «چطور؟»
 گفت: «وقتی ایشان را در خواب می‌بینم چهره‌ای نورانی دارد.»
بهترین مردن
یک روز شهید رسولی پیراهن زیبایی را پوشیده بود. به شوخی گفتم: «چه خبره؟ زیاد به خودت می‌رسی؟»
جواب داد: «از هر چیزی، خوبش را دوست دارم. تا جایی که می‌خواهم بهترین مردن را داشته باشم.»
راوی: امیر صادقی
تابوت من
یک روز با هم به سردخانه بیمارستان امام خمینی(ره) ایلام مراجعه کردیم. ناگهان با چهره‌ای غرق در اشک و عشق به خدا گفت:«آقای مرادی، این تابوت را به خاطر من گذاشته‌اند و روزی هم این تابوت نصیب من خواهد شد.»
 به وحدانیت خدا سوگند یاد می‌کنم که این حرف را از آن عاشق حسینی شنیدم. بعد از شهادت ایشان، رفتم و نگاه کردم. دیدم پیکر پاکش را دقیقا در همان تابوتی که خودش از قبل انتخاب کرده بود، گذاشته بودند.
راوی: حمید مرادی
دستگیری از مصدومین
 روزی دیدم که آقای رسولی بچه‌ای در آغوش گرفته و لباسش خونی شده است. از ماشین ایشان سه بچه و دو زن مجروح پیاده شدند. از آقای رسولی سؤال کردم:«اینها چه شده‌اند؟» گفت: «وقتی که از مقابل تیپ شما عبور می‌کردم، دیدم که نیسانی واژگون شده و بچه‌ها که عقب سوار شده بودند، مجروح گردیده‌اند و ما هم به کمک آنها رفتیم.»
 فردای همان روز به عیادت آنها آمده بود. متاسفانه سه تن از بچه‌ها از دنیا رفته بودند و ایشان خیلی ناراحت شد و از من خداحافظی کرد و رفت.
راوی: قاسم طباطبایی
چه لیاقتی!
برادر پاسدار بختی، فرمانده قرارگاه جست‌وجوی مفقودین تعاون غرب سپاه، می‌گوید: جلسه شروع شد. اولین کلمه‌ای که برادر رسولی فرمود این بود: «ما مدیون خانواده‌های شهدا و مفقودین هستیم و فکر نکنید مسئولیتی را که ما در این منطقه به عهده گرفته‌ایم، مسئولیت سبکی است. مسئله مسئله شهداست.»
 چنان در مسائل مدیریتی و نظامی، با وجود سن کمی که داشت ‌(22 سال)، خبره بود که این امر مرا متحیر کرده بود و به خودم می‌گفتم: «چه لیاقتی پیدا کرده‌ایم که چنین فرماندهی بالای سرمان باشد و دستمان بگیرد.»
هر چه می‌گویم، عمل می‌کند...
هنگامی که یکی از سربازها بر اثر انفجار مین مجروح شده بود و به بیمارستان انتقال یافت، برای اولین بار بود داخل بیمارستان می‌دیدم که مسؤلی به سربازش چنین رسیدگی می‌کند. هر چه آن سرباز می‌خواست، برایش تهیه می‌کرد.
به آن سرباز گفتم: «چرا اینقدر از او درخواست می‌کنی؟»
 جواب داد: «آخر، او اولین کسی است که می‌بینم هر چه می‌گویم عمل می‌کند.»
راوی: قاسم طباطبایی
مبادا در حق سربازها ظلم کنی!
چون من در آشپزخانة قرارگاه بودم، برادر رسولی همیشه به من تذکر می‌داد: «زورقی! مبادا در حق سربازها ظلم کنی. غذا را یکسان بکش. اول غذای سربازها را جدا کن و بعد غذای ما را بیاور.»
 بعضی وقت‌ها که غذا دیر می‌شد، می‌آمد و کمک‌مان می‌کرد. به ایشان می‌گفتم: «آخر یک افسری گفته‌اند، یک فرمانده‌ای گفته‌اند!»
 می‌گفت: «نه، وجب به وجب خاکمان یک شهید بلکه حتی دو شهید داده‌ایم، این حرف‌ها نیست.»
راوی: ناصر زورقی (سرباز وظیفه)
شجاعت
برادر رسولی جهت درخواست کمک به قرارگاه لشگر 11 آمده بود که در محل فرماندهی حضور یافت و از طرف فرماندهی به همین منظور مرا خواستند. برای اولین‌بار بود که که برادر رسولی را می‌دیدم. با معرفی فرمانده، با این عزیز آشنا شدم. فرمانده لشگر سفارش و تاکید کردند همکاری‌ لازم در ارتباط با گروه تفحص صورت گیرد. برخورد خالصانه و صمیمانه برادر رسولی در اولین دیدار با این حقیر، گویای صفای باطنی این بزرگوار بود که به حق مرا شیفتة خویش کرد و در معاشرت‌های بیشتر با برادر رسولی، پی به کمالات روحی و معنوی او بردم که تحمل دوری او را بر خود روا نمی‌دانستم. در ادامه کار روزهای آتی، بعد از هماهنگی‌های لازم، با برادر رسولی عازم منطقه شدیم. اولین محور شناسایی، محلی در منطقة محور عملیاتی عاشورا بود و تعداد زیادی از شهدای عزیز ما در محدوده 6 الی 7 کیلومتری صفر مرزی جا مانده بودند. پس از چندین ساعت پیاده‌روی در نقطه‌ای از صفر مرزی روبه‌روی دو پایگاه عراقی‌ها به محل مورد نظر رسیده و ما با بچه‌های دیگر گروه تفحص شروع به کار کردیم. دقایقی نگذشته بود که ناگهان نیروهای مزدور عراقی، از روی خباثت، همه ما را زیر رگبار گرفتند و از آنجا که نمی‌خواستیم درگیری پیدا شود و منطقه حساس جلوه کند و از کار اصلی بمانیم، لذا به هر طریقی که بود خود را از محل دور کردیم. اما تنها کسی که از جمع همراه ما نیامد، برادر رسولی بود که برعکسِ ما مرتب در حال جست‌وجوی پیکرهای شهدا بود، بدون آنکه اهمیتی به آتش عراقی‌ها بدهد و با اعتماد به نفس و عشق به شهدا و چهره‌ای باصلابت دنبال کارش بود. در آن رگبار گلوله کاملا شجاعت و شهامت و روحیه این عزیز را درک کردم و در مرحله دوم که برای شناسایی در محور دیگری از ارتفاعات میمک در منطقه‌ای حضور یافتیم که در زمان جنگ، عزیزان رزمنده در این محور درگیری تن به تن داشتند و تعدادی از شهدای ما در آنجا مانده بودند. از آنجا که به محل آشنایی داشتیم، پس از چند ساعت راهپیمایی در داخل شیارها، که حدود 5 کیلومتری طی مسیر کردیم، به محل مذکور رسیده و مشغول کار شدیم. اینجا نیز باز نیروهای از خدا بی‌خبر عراقی از آن‌سوی مرز دوباره ما را زیر آتش رگبار گرفتند و خیلی جدی برای کشتن ما، تیراندازی می‌کردند. یادم هست که در این موقع چشم به برادر رسولی دوختم و غرق تماشای او شدم. او لحظه‌ای رو کرد به من و گفت: «بی‌خیال، بگذار ما را اذیت کنند، یک چیز در اینجا برای ما ارزش دارد و آن هم پیدا کردن پیکر مطهر شهداست و حاضریم در این راه نیز کشته شویم.» وقتی این جملات پُربار او را شنیدیم، قوت قلبی پیدا کردیم و قرار شد که مشغول کارمان شویم و با عنایات خداوند متعال، آن روز موفق به کشف تعدادی از پیکرهای مطهر شهدا شدیم که مرهون مدیریت خوب و روحیه ایثارگری برادر رسولی بود 
و در مورد سوم هم که برای شناسایی قسمتی دیگر از ارتفاعات میمک رفته بودیم، حدود چهار یا پنج کیلومتری محدوده کاری ما بود. باز همچون دو مورد گذشته، نیروهای مزدور عراقی متوجه ما در کار جست‌وجوی شهدا شده و ما را زیر رگبار گلوله گرفتند. برادر رسولی با کمال شهامت و جسارت گفت:«مشغول کارتان باشید. کار جست‌وجو را ادامه می‌دهیم.» در چنین مواردی هیچ چیز برایش مطرح نبود الاّ پیدا کردن پیکرهای مطهر شهدا که در همان روزها بود که به برادر فتحی گفتم: «رسولی چهرة شهادت‌گونه پیدا کرده و به خاطر شهدا همه چیزش را حتی جانش را فدا می‌کند. 
آری! برادر محمدرضا رسولی با روحیه و با برخوردی عارفانه، خاضعانه و صادقانه مشغول کار می‌شد، دور از هر گونه ریا و خودنمایی و در کار خود فردی مدیر و شجاع بود. هرگز چهره نورانی و زیبای این شهید از دلم محو نمی‌شود. 
خداوند روحش را با شهدای کربلا و شهدای انقلاب‌مان محشور نماید. 
قدرت فرماندهی 
محمدرضا زمانی که به‌عنوان فرمانده محور عملیاتی غرب کشور در امر جست‌وجوی مفقودین انتخاب شد، خیلی جوان بود. حدودا 20 ساله بود. 
شاید تا آن وقت من نمی‌توانستم درک کنم که جوانانی مثل شهید باقری و همت و فرماندهان جوان جنگ چطور با آن سن‌و‌سال کم، قدرت فرماندهی داشتند و می‌توانستند یک لشکر را هدایت کنند. 
وقتی که قدرت فرماندهی محمدرضا را در غرب کشور در ارتباط با یگان‌های سپاه و ارتش دیدم، پاسخ آن سوال‌هایم را گرفتم و شک نداشتم که اگر محمدرضا در زمان جنگ این سن و سال را داشت و قطعا به عنوان یکی از فرماندهان ارشد جنگ انتخاب می‌شد. 
راوی: غلام سروش 
آن دو شهید
شبی محمدرضا خواب دو شهید را می‌بیند که به او می‌گویند: «ما در قلاویزان در فلان نقطه هستیم و او براساس همان خواب به دنبال آن دو شهید رفت و اتفاقا یکی از آن دو شهید را در همان نقطه که شهید مشخصات آن را در خواب به او داده بود کشف کرد. ولی در آن روز شهید دوم را نتوانست پیدا کند. همیشه ناراحت بود و می‌گفت: «آن دو شهید جای خود را به ما گفته‌اند ولی ما فقط یکی از آنها را پیدا کرده‌ایم و دیگری در همان‌جا باقی مانده است. بارها برای پیدا کردن شهید دوم به آن نقطه رفت و پیدا کردن آن دو شهید آنقدر برایش مهم شده بود و آنقدر تلاش کرد که دست آخر شهادت خود محمدرضا در مسیر پیدا کردن شهید دوم رقم خورد. 
راوی: محمود حیدری وقار 
گل شقایق
به همراه سردار باقرزاده و شهید رسولی در راه ماموریت جنوب بودیم. در راه یک‌جا توقف کردیم. آقای باقرزاده یک شاخه گل شقایقی را در دست داشت و می‌خواست آن را به شهید رسولی بدهد که من همان صحنه را با دوربین عکاسی ثبت کردم و از قضا آن عکس، عکس بسیار زیبا و پر معنایی شد. بعذها سردار باقرزاده در توضیح این عکس گفت: «من احساس کرده بودم که او شهید خواهد شد و در آن لحظه می‌خواستم که آن گل را به شهید رسولی هدیه کنم با این منظور که تو شهید خواهی شد.
راوی: محمود حیدری وقار
هوشمندی بسیار بالا 
در ابتدای فعالیت‌مان در ستاد کل، به همراه شهید رسولی در بخش تلکس مشغول خدمت بودیم. آن موقع هنوز فناوری فاکس اختراع نشده بود و نامه‌ها و پیام‌ها را به صورت رمز بر روی یک نوار حک می‌کردیم و بعد با استفاده از آن کد به متن دست می‌یافتیم. توانمندی و هوش محمدرضا آنقدر بالا بود که با دست کشیدن روی نوارها خیلی سریع کلمات را پیدا می‌کرد و حقیقتا این کار هرکسی نبود.
راوی: محمود حیدری وقار
نجات سرباز
هنگامی که ایشان بر اثر انفجار مین دچار سانحه و شهید شده بود، در هنگام انفجار، سرباز وظیفه‌ای هم کنار ایشان بود که شهید رسولی او را به کناری پرت می‌کند و جان آن سرباز را نجات می‌دهد و آن سرباز از ناحیه پا دچار سانحه و جانباز می‌شود.
راوی: امیر معمر 
خاکسپاری شهدای منطقه ملارد
خانواده محمدرضا خانواده‌ای مذهبی بودند. در منطقه هر رزمنده‌ای که شهید می‌شد، توسط پدر محمدرضا به خاک سپرده می‌شد تا اینکه محمدرضا نیز پس از شهادت توسط پدر دفن شد.
راوی: امیر معمر
هدیه انگشتر در روز بارانی 
محمدرضا با وجود روحیه فرماندهی و وقاری که داشت، بسیار مهربان و اهل محبت بود. یک روز با محمدرضا در ایلام بودیم. من باید زودتر به مقرخودمان در نزدیکی سومار و نفت‌شهر باز می‌گشتم. باران شدیدی در حال باریدن بود. محمدرضا به اصرار من را به یک مغازه انگشترفروشی برد و یک انگشتر عقیق زیبا برای من خرید و بعد از گذشت سال‌ها هنوز آن را در منزل خود نگهداری می‌کنم.
راوی: امیر معمر
روابط عمومی بسیار بالا 
ارتباطات او با مردم منطقه، عشایر و حتی مردم عراق خیلی خوب و صمیمی بود. در جریان یکی از سیل‌هایی که در منطقه رخ داده بود، به خانواده‌های عشایر خیلی خدمت کرد و حتی از اهدای کیسه‌های آردی که جزء جیره غذایی خودمان بود نیز به آنها دریغ نمی‌کرد.
احساس مسئولیت بسیار بالایی نسبت به کار تفحص شهدا و رساندن آنها به خانواده‌هایشان داشت و روابط عمومی بسیار بالای او در ارتباط با دیگران خیلی در اطلاع از نقاطی که در آنجا شهید وجود داشت کمک می‌کرد.
راوی: اصغر شفیعی و امیر معمر 
شهید گمنام مدفون زیر پای شهید رسولی 
در بین شهدایی که در منطقه کشف شده بود، شهید رسولی به یکی از آنها ارادت خاصی نشان می‌داد تا جایی که از سردار باقرزاده اجازه گرفت که آن شهید را تا زمانی که بخواهند به تهران منتقل کنند، در اتاق خود نگه دارد. این شهید بعدها به درخواست خانواده شهید رسولی در گلزار شهدای ملارد به عنوان شهید گمنام در زیر پای شهید رسولی دفن شد.
روزی خانمی تعریف کرده بود: این شهید گمنام به خواب من آمد و گفت من سید هستم.
راوی: اصغر شفیعی و محمود حیدری وقار 
می‌آیی بریم بهشت؟!
یک روز محمدرضا پیش من آمد و گفت: «می‌آیی بریم بهشت؟!» منظورش فعالیت در راستای کشف ابدان مطهر شهدای برجای مانده در مناطق جنگی بود. چرا که سردار باقرزاده، فرمانده کمیته جست‌وجوی مفقودین، مسئولیت تفحص در محور ایلام را به ایشان داده بود. بنده نیز جانشین ایشان شدم. 
به اتفاق سردار باقرزاده و شهید رسولی به منطقه رفتیم تا قرارگاه عملیاتی آن محور را تشکیل دهیم. پس از انجام اقدامات اولیه، بنا شد که بنده و آقای رسولی در منطقه مستقر شویم و سردار به تهران برگردد. ما در آن وقت مبلغ یک‌صد هزار تومان به‌عنوان تنخواه دریافت کردیم.
حدود یک هفته بعد که سردار باقرزاده برای بررسی اقدامات انجام شده به منطقه بازگشت، متوجه شد که در طول این یک هفته فقط حدود ده‌ هزار تومان از این مبلغ هزینه شده و مابقی باقی مانده است. خوب طبیعتا در این مدت حدود 70 هزار تومان از این پول باید خرج می‌شد و وقتی سردار متوجه این موضوع شد بسیار متعجب شد. وقتی علت باقی ماندن آن مبلغ را جویا شد، شهید رسولی در پاسخ گفت: «این پول بیت‌المال است و ما در استفاده از آن باید خیلی دقت و صرفه جویی کنیم.» 
راوی: اصغر شفیعی
آخرین دیدار
در حین انجام ماموریت، بر اثر انفجار مین از ناحیه چشم دچار آسیب شدم و پس از گذراندن دوران نقاهت، در منزل بستری بودم که یک روز شهید رسولی به عیادتم آمد و پس از ساعتی هم‌نشینی و صحبت، قبل از خارج شدن از منزل به من گفت: «این آخرین باری است که همدیگر را می‌بینیم و درست بعد از آن دیدار ایشان در قلاویزان بر اثر انفجار مین به شهادت رسید.» 
تپه هفت شهید
یکی از حالات عجیب ایشان این بود که بعضا شهدا به خواب او می‌آمدند و ایشان را از جای خود مطلع می‌کردند.
چند وقت بود که یگان‌های عملیاتی در جست‌وجوی یافتن پیکر مطهر شهدا بودند، اما شهیدی پیدا نمی‌شد و محمدرضا از این موضوع خیلی ناراحت بود.
یک روز براساس خوابی که دیده بود برای یافتن تپه‌ای که در خواب برایش الهام شده بود به قلاویزان رفت و پس از یافتن آن تپه و جست‌وجو در خاک، پیکر مطهر هفت شهید کشف شد که بعدها آن تپه به نام تپه هفت شهید معروف شد. 
راوی: اصغر شفیعی 
تغییر تاریخ تولد
محمدرضا شور و شوق خاصی برای شرکت در جنگ داشت و با سن و سال کمی که داشت به او اجازه داده نمی‌شد تا به جبهه برود. در نهایت محمدرضا با تغییر در تاریخ تولد شناسنامه‌اش توانست خود را به جبهه برساند.

 

شهید در کلام خانواده وهمرزمان
معامله ما شفاعت
محمدرضا روز هجدهم اردیبهشت 1352 متولد شد. آنروزها ما در شمیران ساکن بودیم. محمدرضا پنج‌ساله بود که به ملارد کرج آمدیم. تحصیلات ابتدایی را در دبستان وصال ملارد و دوره متوسطه را در دبیرستان شهید بهشتی گذراند. او از همان اوایل نوجوانی، پرشور و خوش‌رفتار و شیرین‌گفتار بود و در میان اقوام و آشنایان مورد توجه و علاقة خاص و عام بود.با همه صمیمی بود و از کودکی در ضمیرش عشق اهل بیت (ع)، شوق نماز و توجه به مسائل معنوی جلوه خاصی داشت.
با اینکه در زمان جنگ به حد بلوغ نرسیده بود،اما با سن‌و‌سال کمش ذوق و شوق وافری به مباحث جنگ و دفاع مقدس داشت و این اشتیاق وافر سبب شد که دوره آموزشی چهارماهه را در پادگان سیدالشهداء(ع) به همراه پدرش در سن 13 سالگی پشت سر بگذارد.البته او موفق شد به همراه پدرش شش‌ماهی به جبهه اعزام شود. وقتی هم که به سن خدمت سربازی رسید، به عضویت سپاه درآمد و به‌عنوان پاسدار وارد ستاد کل نیروهای مسلح شد تا بلکه بهتر بتواند در تداوم اهداف جمهوری اسلامی و راه شهدا پیش برود.
اوایل اردیبهشت 1372بود که به توصیه دوستان و اقوام، در نیروی هوایی سپاه استخدام شد و در قسمت معاونت لجستیکِ گروه مخابرات مشغول خدمت گردید و از آنجایی‌ که استعداد خاصی داشت، پس از چند ماه به مرکز آموزش 06 نزاجا معرفی شد و در آنجا نیز با معدل بالا موفق به اخذ سردوشی شد.
محمدرضا به ورزش نیز علاقه فراوانی داشت؛ او حتی در مسابقات ورزش‌های رزمی چندین‌بار موفق به کسب مدال طلا و نقره شد. در ضمن عضو تیم تکواندو فتح سپاه نیز بود. از اینکه نتوانسته بود به جنگ برود همیشه غبطه می‌خورد تا اینکه با پایان جنگ تحمیلی به دنبال تأکید مقام معظم رهبری و فرمانده کل قوا مبنی بر انجام عملیات جست‌وجوی پیکر مطهر شهدای مفقودالجسد به همراه 6 تن از دوستان همدوره‌ای خود در آبان ماه 73 به تشکیلات کمیته جست‌وجوی مفقودین پیوست.او به لحاظ استعداد خوبش، در اندک‌زمانیچنان قابلیت فرماندهی و توان مدیریتی و بالاتر از همه تعهد و صداقت از خود نشان داد که سردار باقرزاده، فرمانده کمیته جست‌وجوی مفقودین، مسئولیت ستاد جست‌وجوی مفقودین در منطقه عمومی غرب را به وی محوّل کرد.
خانواده ما از آنجایی که دارای روحیه مذهبی و رنجدیده و زحمت‌کشیده بود، فلذا محمدرضا چنین تربیت یافته بود که وقتی با کوچک‌ترین ناراحتی مردم مواجه می‌شد، با رأفت و دلسوزی و مهربانی به یاری آنها می‌شتافت و هنگامی که مردم مهران با سیل‌زدگی مواجه می‌شوند، محمدرضا در کنار کار تفحص کمک‌های قابل توجهی به آن مردم محروم می‌کند. همین روحیه ایثارگری او سبب شده بود بیشتر آحاد مردم و مسئولین استان به ایشان احترام بگذارند. او چنان جایگاه و محبوبیتی در منطقه پیدا کرده بود که حتی مردم و اهالی آنجا می‌گفتند که اگر برادر رسولی کاندیدای مجلس شود، همه به او رأی می‌دهند و آن‌گونه که مسئولین و همرزمان او در تفحص تعریف می‌کنند در کار خود نیز بسیار خوب و موفق بود. پرکاری و تلاش، حُسن سجایای اخلاقی و روحی او را می‌توان از عشق به شهادت و اهل بیت(ع) فهمید. محمدرضا به عشق عاشورا و سیدالشهداء(ع) زندگی می‌کرد وهمیشه این جمله سر زبانش بود که «من عاشق شهادتم و شهید می‌شوم».
کم پیش می‌آمد برای ما از کارهای خودش سخنی به زبان ‌آورد، چون خیلی رازدار بود. بیشتر بعد از شهادتش او را شناختیم. ولی از گفته‌های همکارانش می‌شنیدیم که در اطاعت از فرماندهی، تواضع و متانت فردی، حفظ و نگهداری بیت‌المال،امانت‌داری و نهایتا شجاعت و شهامت و روحیه سخاوت و بخشندگی سرآمد بود.
محمدرضا نه تنها در میان خانواده محبوبیت داشت بلکه در سپاه و تفحص هم این‌گونه بود و به سپاه چنان علاقه داشت که وقتی لباس پاسداری را برایش آورده بودند، سجده شکر به جا آورده و گفته بود: «خدایا مرا قدردان سپاه گردان.»
با اینکه ما را در امورات کاری خود و سختی‌های کارش در جریان نمی‌گذاشت، امّا یک روز پرسیدم: رضاجان! چطور این شهدا را پیدا می‌کنید؟
گفت: «ما در منطقه، جست‌وجوی خود را تا آنجا که در توانمان باشد ادامه می‌دهیم؛ وقتی که به نتیجه نرسیدیم با شهدا صحبت می‌کنیم و می‌گوییم: اگر می‌خواهید ما محل پیکرهایتان را بیابیم خودتان بگویید. درغیر این‌صورت ما کارمان تمام شده و شما اینجا می‌مانید. شب موقع خواب صلوات نذر می‌کنیم و در خواب شهدا را می‌بینیم که محّلِ به جا ماندن پیکرشان را به ما نشان می‌دهند.»
محمدرضا کوچک بود که من همراه پدر محمدرضا به مکه مشرف شده بودیم. دخترم تعریف می‌کرد که نمی‌دانم رضا چه کار کرده بود که دنبالش می‌کردم. در این حین، محمدرضا زمین می‌خورد و از بینی‌اش خون جاری می‌شود و خودش را همین‌طور در خاک می‌غلتاند که خواهرش خیلی می‌ترسد و داد می‌زند: «رضا!رضا! چیشد؟» محمدرضا بدون اینکه اظهار ناراحتی و گلایه کند بلند می‌شود و در عالم بچگی می‌گوید: «شهید محمد‌رضا رسولی.....».دخترم این صحنه را یک‌بار موقعی که به همراه فامیل و همچنین دخترم به معراج شهدا برای دیدن پیکر محمدرضا رفته بودیم،تعریف می‌کرد. وقتی کفن را باز کردند، با دیدن صورت رضا، که از ناحیه بینی نیز مجروح شده بود، ما به یاد آن حادثه افتادیم. این چنین رفتارها از او را آنقدر در خانه دیده بودیم که یک روز باز کلیشه از عکس خودش را درآورده و زیرش نوشته بود شهید محمدرضا رسولی. عجیب به شهادت عشق می‌ورزید و امیدش شهادت بود. گویا اصلا شهادت برایش الهام شده بود.
یک‌سالی بود که ازدواج کرده و در منزل خودشان تشکیل زندگی داده بود.روزی با او تماس تلفنی گرفتیم و از او خواستیم که به خاطر کسالت پدرش بیاید خانه. این آخرین سفر او بود. او در این سفر پیکرسرباز شهیدی که تازه تفحص شده بود، را به همراه خودش آورده و به معراج شهدا تحویل می‌دهدو از آنجا به خانه آمد و پدرش که ناراحتی قند داشت را به دکتر برده و پس از طبابت همه ما را برای شام به خانه‌شان دعوت کرد. آن شب شام مفصّلی برای ما تدارک دیده بود و همه ما از اینکه محمدرضا این‌همه برای شام خرج کرده، ناراحت بودیم. به او گفتیم که چرا این کار را کردی و خودتان را به زحمت انداختید؟ محمدرضا با قیافه‌ای مصمم و جدی جواب داد: «مادر، این آخرین سفر من است؛ هرچه در این دنیا دارم مال شما و پدرم می‌باشد». بعد رو کرد به من و گفت: «مادر خوابی دیدم که شهید خواهم شد و شهادتم حتمی است و من با شهادتم غوغایی در این خانه به راه خواهم انداخت. هر چند برای شما سخت است ولی در عوض در آن دنیا شفاعت شما را خواهم کرد». پدرش ناراحت شد،و حتی خود را به پای رضا انداخت. ولی او با قیافه‌ای که نور شهادت ازآن تلألو می‌کرد دوباره گفت: «معامله ما شفاعت.»
در روزهای عید، چند روز قبل از شهادتش، از همسرش می‌خواهد تا آماده شود به بیرون بروند. همسرش می‌گفت:به مزار شهدای ملارد رفتیم تا مزار شهدا را زیارت بکنیم. در میان گلزار شهداء رو به همسرش می‌کند و می‌گوید: «این دفعه همین‌جا که هستیم مرا دفن می‌کنند و این بارِ آخری است که با هم بیرون آمده‌ایم.»
همه این حرف‌ها گویای آگاهی محمدرضا از شهادتش بود. به هر حال من وقتی دوستان محمدرضا به‌ویژه بچه‌های تفحص را می‌بینم، زبانم الکن می‌شود. حتی امسال که ایام عید توفیق زیارت مقتل شهدا در مناطق عملیاتی جنوب را داشتیم، وقتی به طلائیه رفتیم، بچه‌های تفحص از من خواستند تا از محمد‌رضا بگوییم،ولی وقتی من شهدای تازه کشف‌شدة طلائیه و همچنین نورانیت بچه‌های تفحص را دیدم، شرمنده شدم و قادر به سخن گفتن نبودم و چقدر لذّت روحی و معنوی برایم بود که پایم به آن مکان‌های مقدس رسیده و چهره‌های نورانی را زیارت کردم. انگار محمد‌رضای خودم را می‌دیدم. خداوند به همه شما اجر عنایت کند و از شفاعت شهدا محروم نسازد.
روزی هم که محمدرضا تشییع می‌شد، در ستاد کل نیروهای مسلح مراسم ویژه‌ای گرفته بودند. همسنگران و سربازان و درجه‌داران ستاد در میدان صبحگاه گرد آمده بودند و مراسم با نوحه‌سرایی و تشریفات نظامی آغاز شد و ما خانوادگی در مراسم تشییع حضور داشتیم. پیکر محمدرضا در تابوتی گلباران‌شده در وسط میدان بود که در اولین قدم‌های ما، سردار پرُافتخار جبهه‌ها، امیر سرافراز شهید صیادشیرازی به همراه سردار باقرزاده در مراسم حضور یافتند و جهت تسّلی ما، به طرفمان آمدند. شهید صیاد شیرازی حاجی محمدعلی آقا، پدر رضا، را در آغوش کشیدکه چهره نورانی این شهید بزرگوار هیچ‌وقت از خاطرمان فراموش نمی‌شود و این عزیز تا اتمام برنامه تشییع در کنار پدر شهید حضور داشتند. خداوند روح آن بزرگوار را نیز غریق رحمت نماید. وقتی هم که پیکر خسته محمدرضا را پدرش در قبر می‌گذاشت،همین عزیزان و برادران در فراق محمدرضا بیشتر از ما شیون و زاری می‌کردند و من از همه‌شان کمال تشکر را دارم.
راوی: مادر شهید













تعبیر خوابِ چهار روز قبل از شهادت
من مصداق این بیت شعر را
هرکه را اسرار حق آموختند مهر کردند و دهانش دوختند
به عینه در حرکات و سکنات برادرم رضا دریافتم. سن کمی داشت، اما در عالم بزرگی سیر می‌کرد و کسی را اجازه ورود به حریم حرمش نمی‌داد و برای ما زمینیانِ پای در بند، درک آن بسیار سخت بود. نور حقی که از دوران طفولیت بر دل کوچکش تابیده بود، سکویی شد که او را تا اوج پرتاب کند و یاد او همیشه حسرت پرواز را در دلم افزون می‌کند و اینکه چرا در دایرة قسمت، واماندگی نصیب ما شد. با کبوتران نشستیم اما پرواز نیاموختیم و ندانستیم که باید کوچ کرد و کوچ بی‌بال چگونه ممکن است؟ یادم می‌آید رضا در دوران نوجوانی بالای پشت بام خانه‌مان اتاقکی درست کرده و با خط درشت بالای درش نوشته بود: «دفتر حزب جمهوری اسلامی ایران». جالب اینکه برای آن عضو قبول می‌کرد و خودش هم یکی از اعضا آن بود. البته دفتر حزب خالیِ خالی هم نبود؛ هر چه در خانه کتاب داشتیم به آنجا انتقال داده بود و از همه‌مان می‌خواست که عضو کتابخانه حزب او باشیم.
تمامی اعلامیه شهدا را جمع می‌کرد و عکس‌های شهدا را از آن می‌بریدو آنها را در آلبومی که درست کرده بود کنار هم می‌چید. وقتی هم که دلش می‌گرفت، تنها این آلبوم او را تسکین می‌داد. در فامیل ما شهیدی بود به نام «محمدرضا رسولی»؛ اعلامیه او را همیشه به همراه داشت و آن را به همه نشان می‌داد و در مورد اینکه طرح این اعلامیه می‌تواند برای اعلامیه شهادت او هم خوب باشد یا نه، از همه نظر می‌خواست.
در بازی‌های کودکانه‌اش هم که دقت می‌کردی، می‌توانستی در آن نشانی از جنگ با اشرار بیابی و علاقه به جنگ و شهادت در راه حق، از کودکی بر وجودش سایه افکنده بود. طوری‌که در اکثریت قریب به اتفاق تشییع جنازه شهدا شرکت می‌کرد و هر شهید که تشییع می‌شد، دگرگونی خاصی در وجودش پدیدار می‌گشت چرا که چهره‌اش گواهی این حقیقت بود. موقعی که سه هزار شهید تفحص را به معراج شهدای تهران آوردند، رضا به همراه پدرم سه شبانه‌روز در معراج با شور و حال وصف‌ناپذیری مشغول آماده‌سازی پیکرها جهت تشییع بودندو هنگامی هم که به خانه آمد، کمال همنشینانش بر او اثر کرده و عطر شهادت در فضای خانه پیچیده بود.
روزی به همراه خانواده برای دیدن رضا، که در پادگان مشغول آموزش نظامی بود، رفتیم. او وقتی متوجه ما شد، دوباره به پادگان برگشت. بعد از چند دقیقه که دوباره به سویمان آمد، شناختنش مشکل بود. لباس نظامی بسیار گشادی را تن جثه کوچکش کرده بود. به همراه اسلحه‌ای که از لحاظ قد، تفاوت چندانی با او نداشت. همه خانواده خندیدند و من مانده بودم که به لباس گشادش بخندم یا به صداقت و پاکی آن مرد کوچک. البته جثة کوچک رضا زیاد هم برایش بد نبود؛ طوری‌که فرمانده گردان نقل می‌کرد، تنها چند ساعت قبل از عملیات متوجه شده بودند که رضا هم در منطقه حضور دارد و چون موقعیت‌شناس خوبی بود، می‌دانست که گریه را کجا به کار ببرد.لکن گریة بسیار او، مانع از برگرداندنش به عقبه شده بود. بعد هم که نسبت به نحوةحضور او در منطقه حساس شده بودند، معلوم شد که جثه کوچک خود را در گوشة یکی از تویوتاها قایم کرده است.
چهار روز قبل از شهادت، رضا را در خواب دیدم. دیدم که همة اقوام در خانة ما جمع شده‌اند. عکس رضا را در اتاق پذیرایی نصب کرده و همه در برابر آن به گریه افتاده‌اند. هر چند تعبیر این خواب زیاد مشکل نبود، اما خودم هم از تعبیر آن خودداری می‌کردم و خودم را به بیراهه می‌زدم. اما روزی که رضا را به شهادت رسید، فرار من از تعبیر خوابِ چهار روز قبل سودی نبخشید. به علت شرایط شغلی‌ام، که معلم بودم، به کلاس رفتم، هر چند از شهادت رضا خبر نداشتم، اما ترس خواب چند روز قبل، انجام هر کاری را از من سلب کرده بود و نمی‌توانستم به درستی تدریس کنم. ناخودآگاه صلاح کار را در ترک مدرسه دیدم و خودم را سریع به منزل رساندم. همسرم در القاء موضوع شهادت رضا خیلی مقدمه‌چینی می‌کرد، اما چند کلمه که شروع به صحبت کرد، موضوع برایم روشن شدو تعبیر خواب آن شب را به ناچار پذیرفتم. نمی‌دانم می‌توانید حال خواهری را درک کنید که صمیمی‌ترین و دوست‌داشتنی‌ترین برادرش را از دست داده بود یا نه؟ دیگر سخنان همسرم را نمی‌شنیدم، هر چند او سخن می‌گفت و تنها یک چیز به یاد می‌آورم: گونه‌های پر از اشکم، پرواز برادرم و به خودم که با معلم بودنم شاگرد تنبلی بودم و نیاموختم پرواز را.
راوی: خواهر شهید














لحظة شهادت
در منطقة مهران، محور قلاویزان، چند ماهی است مشغول کار تفحص پیکر مطهر شهدا هستیم و از ایام تحویل سال چندروزی نگذشته است که در تلاش برای رساندن عیدی به خانواده‌های معظمِ چشم‌به‌راه هستیم و کار، بدون وقفه و با تلاش مضاعف بچه‌های تفحص با شناسایی محور عملیاتی در محدوده پاسگاه گرمیشه ادامه داشت و این زهی سعادت برای خود من بود که در جمع مخلصین دنبال مقرّبین خدا هستیم.
طبق روال، با طلوع اولین افق‌های آفتاب و تلألو نور به کوه و دشت، روز بیست‌و‌سه فروردین راهی منطقه شدیم و تا نزدیکی ظهر سرگرم کارجست‌وجوی نشانه‌هایی از شهدا بودیم. عقربة ساعتیک ربع به یازده رانشان می‌داد که تویوتایی به طرف ما نزدیک شد. با اندکی دقت، متوجه برادر محمدرضا رسولی شدم که از ماشین پیاده شد و با چهره بشاش و نورانی، خود را به جمع ما رساند. اسلحه‌ای در دست داشت و مرا طلبید، سوئیچ ماشین را به دستم سپرد تا آن را در پایین تپه پارک کنم و ایشان با بردار زمانی پای کار رفتند.
تازه پشت فرمان نشسته بودم وقصد حرکت داشتم که یک لحظه صدای مهیبی که گویای انفجاری بود به گوشم رسید. لحظه‌ای مکث کردم و در این چند ثانیه فریاد «یا حسین» بود که بلند شد. یکه خوردم و شتابان از ماشین پیاده، به سوی محل انفجار دویدم. همین که پا به بریدگی شیار گذاشتم، صحنه‌ای باورنکردنی جلویدیدگانم نقش بست. آری، پیکر غرق به خون برادر رسولی بر اثر انفجار مین والمری روی زمین افتاده بود و برادر زمانی بالا سر او ایستاده بود. تعلل بر خود روا ندانستم، شتاب‌زده به سوی ماشین رفته و سریع به کنار آنها آمدم. نمی‌دانستیم چه کنیم. اما همین بس که برادر رسولی را از زمین بلند کرده و به داخل ماشین انتقال دادیم و به مقصد اورژانس حرکت کردیم. من بالای سرش نشسته بودم. در طول مسیر دست برادر رسولی در دستم بود و دست دیگرم را به زیر سرش گذاشتم. جراحت او خیلی شدید بود. صورت، دست و سینه. دیگر برادر رسولی با لبانی غرق به خون شهادتین را زمزمه می‌کرد. از شدت زخم و ضعف، دستش در دستم یخ زده بود. با دلی نگران و قلبی مضطر، سرشک اشکهایم جاری بود تا بلکه مرهم زخم‌هایش شود.این زخم‌هایی که من دیدم، درمان‌پذیر نبود. احساس می‌کردم برادر محمدرضا از عالم خاکی پر خواهد گشود، چهره‌اش کربلایی شده و روحش آسمانی.
به اورژانس رسیدیم. بچه‌های بهداری به یاری‌مان شتافتند ولی دیگر دیر شدهبود. ده دقیقه‌ای نیز در اورژانس بودیم، امّا روح مطهر برادر عزیزمان رسولی جان تسلیم جانان کرد و آرام و زیبا به جرگه مقرّبین درگاه حضرت رب‌العالمین با غسل خون شتافت و تولدی دیگر با حیات شهادت یافت.
از خدا می‌خواهیم که به ما نیز توفیق ادامه راه شهید رسولی‌ها را عنایت فرماید و انشالله که همین شهدا و شهدای مفقودی که چون مادرشان حضرت زهرا(س) بی‌مزارند، شفاعت‌مان کنند.
راوی: همسنگر شهید









من نذر کرده بودم
سردار باقرزاده فرمانده کمیته جست‌وجوی مفقودین می‌گفت: این خاطره همواره در ذهنم است که وقتی مصوبه سرلشگر فیروزآبادی درباره استمرار خدمت محمدرضا رسولی در لباس پاسداری را به اطلاع او رساندم. از شدت شعف، خدای متعال را شکر گفت و ناباورانه اظهار کرد: «یعنی دیگر تمام استو ما پاسداریم؟!خدا را شکر، من نذر کرده بودم.»
راوی:













معبر
در مهران مستقر بودیم، بنا بود صبح برای کار به قلاویزان برویم. صبح در حال حرکت بودیم که شهید رسولی آمدوگفت: «من یک جایی را سراغ دارم.» گویا همان شب آن محل را در خواب دیده بود؛ گفتم: «کجاست؟» به اتفاقِ هم به جایی که در نظر گرفته بود رفتیم. او همزمان مشغول شناسایی کار تفحص بود که به میدان مین برخوردیم. شهید رسولی شروع کرد به خنثی مین‌ها و برای بچه‌ها معبری باز کرد که در همان مکان موفق به پیدا کردن پیکر مطهر پنج شهید شدیم.
راوی:











آن عطر، آن رفیق
لطیف صادقی رئیس بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس ایلام می‌گوید: «مدتی بود کسالتی بر من عارض شده بودو چند روزی در منزل بستری بودم. به خاطر نداشتن تلفن، موفق نشدم با رضا تماس بگیرم. وقتی رضا فهمید در منزل بستری شده‌ام، به اتفاق جمعی از دوستان تفحص با دسته‌های گل و پاکت‌های شیرینی به عیادتم آمدند. شب زیبایی بود.بچه‌ها همانطور که دورتادور اتاق نشسته بودند، شروع کردند به مولودی خواندن. شهید رسولی هم با لحن شیرینی که داشت، فضا را عطرآگین کرده بود. موقع خداحافظی، شهید رسولی جعبه فیلمی را از جیب بیرون آورد، درِ آن را باز کرد، نزدیک من آورد و گفت: «بو کنید!» بوی عطر عجیبی به مشامم رسید، باور کنید تا به حال خوش‌بوتر ازآن عطر به مشامم نرسیده بود.
از او پرسیدم:«این را از کجا آورده‌ای؟»
گفت: «قسمتی از خاک شهید است.»
بوی عطرآن به نحوی در من تأثیر گذاشت که صبح فردای آن روز دیگر احساس کسالتی نکردم.
مادرم همیشه خواب او را می‌دید و به من می‌گفت:«همان رفیق‌ات که خاک شهید را به تو داد، احتمالا شهید می‌شود.»
من پرسیدم: «چطور؟»
گفت:«وقتی ایشان را در خواب می‌بینم چهره‌ای نورانی دارد.»
راوی:



بهترین مردن
یک روز شهید رسولی پیراهن زیبایی را پوشیده بود. به شوخی گفتم:«چه خبره؟ زیاد به خودت می‌رسی؟»
جواب داد: «از هر چیزی، خوبش را دوست دارم. تا جاییکه می‌خواهم بهترین مردن را داشته باشم.»
راوی: امیر صادقی













تابوت من
یک روز با هم به سردخانه بیمارستان امام خمینی(ره) ایلام مراجعه کردیم. ناگهان با چهره‌ای غرق در اشک و عشق به خدا گفت:«آقای مرادی، این تابوت را به خاطر من گذاشته‌اند و روزی هم این تابوت نصیب من خواهد شد.»
به وحدانیت خدا سوگند یاد می‌کنم که این حرف را از آن عاشق حسینی شنیدم. بعد از شهادت ایشان، رفتم و نگاه کردم. دیدم پیکر پاکش را دقیقادر همان تابوتی که خودش از قبل انتخاب کرده بود، گذاشته بودند.
راوی: حمید مرادی











دستگیری از مصدومین
روزی دیدم که آقای رسولی بچه‌ای در آغوش گرفته و لباسش خونی شده است. از ماشین ایشان سه بچه و دو زن مجروح پیاده شدند. از آقای رسولی سؤال کردم:«اینها چه شده‌اند؟» گفت: «وقتی که از مقابل تیپ شما عبور می‌کردم،دیدم که نیسانی واژگون شده و بچه‌ها که عقب سوار شده بودند، مجروح گردیده‌اند و ما هم به کمک آنها رفتیم.»
فردای همان روز به عیادت آنها آمده بود. متاسفانه سه تن از بچه‌ها از دنیا رفته بودند و ایشان خیلی ناراحت شدو از من خداحافظی کرد و رفت.
راوی: قاسم طباطبایی











چه لیاقتی!
برادر پاسدار بختی، فرمانده قرارگاه جست‌وجوی مفقودین تعاون غرب سپاه، می‌گوید: جلسه شروع شد. اولین کلمه‌ای که برادر رسولی فرمود این بود: «ما مدیون خانواده‌های شهدا و مفقودین هستیم و فکر نکنید مسئولیتی را که ما در این منطقه به عهده گرفته‌ایم، مسئولیت سبکی است. مسئله مسئله شهداست.»
چنان در مسائل مدیریتی و نظامی، باوجود سن کمی که داشت ‌(22 سال)، خبره بود که این امر مرا متحیر کرده بود و به خودم می‌گفتم: «چه لیاقتی پیدا کرده‌ایم که چنین فرماندهی بالای سرمان باشد و دستمان بگیرد.»
راوی:










هر چه می‌گویم، عمل می‌کند...
هنگامی که یکی از سربازها بر اثر انفجار مین مجروح شده بود و به بیمارستان انتقال یافت، برای اولین بار بود داخل بیمارستان می‌دیدم که مسؤلی به سربازش چنین رسیدگی می‌کند. هر چه آن سرباز می‌خواست، برایش تهیه می‌کرد.
به آن سرباز گفتم: «چرا اینقدر از او درخواست می‌کنی؟»
جواب داد: «آخر، او اولین کسی است که می‌بینم هر چه می‌گویم عمل می‌کند.»
راوی: قاسم طباطبایی












مبادا در حق سربازها ظلم کنی!
چون من در آشپزخانة قرارگاه بودم، برادر رسولی همیشه به من تذکر می‌داد: «زورقی! مبادا در حق سربازها ظلم کنی. غذا را یکسان بکش. اول غذای سربازها را جدا کن و بعد غذای ما را بیاور.»
بعضی وقت‌ها که غذا دیر می‌شد، می‌آمد و کمک‌مان می‌کرد. به ایشان می‌گفتم: «آخر یک افسری گفته‌اند، یک فرمانده‌ای گفته‌اند!»
می‌گفت: «نه، وجب به وجب خاکمان یک شهید بلکه حتی دو شهید داده‌ایم، این حرف‌ها نیست.»
راوی: ناصر زورقی(سرباز وظیفه)










شجاعت
برادر رسولی جهت درخواست کمک به قرارگاه لشگر 11 آمده بود که در محل فرماندهی حضور یافت و از طرف فرماندهی به همین منظور مرا خواستند. برای اولین‌بار بود که که برادر رسولی را می‌دیدم. با معرفی فرمانده، با این عزیز آشنا شدم. فرمانده لشگر سفارشو تاکید کردند همکاری‌ لازم در ارتباط با گروه تفحص صورت گیرد. برخورد خالصانه و صمیمانه برادر رسولی در اولین دیدار با این حقیر، گویای صفای باطنی این بزرگوار بود که به حق مرا شیفتة خویش کرد و در معاشرت‌های بیشتر با برادر رسولی، پی به کمالات روحی و معنوی او بردم که تحمل دوری او را بر خود روا نمی‌دانستم. در ادامه کار روزهای آتی، بعد از هماهنگی‌های لازم، با برادر رسولی عازم منطقه شدیم. اولین محور شناسایی، محلی در منطقة محور عملیاتی عاشورا بودو تعداد زیادی از شهدای عزیز ما در محدوده 6 الی 7 کیلومتری صفر مرزی جامانده بودند. پس از چندین ساعت پیاده‌روی در نقطه‌ای از صفر مرزی روبه‌روی دو پایگاه عراقی‌ها به محل مورد نظر رسیده و ما با بچه‌های دیگر گروه تفحص شروع به کار کردیم. دقایقی نگذشته بود که ناگهان نیروهای مزدور عراقی، از روی خباثت، همه ما را زیر رگبار گرفتند و از آنجا که نمی‌خواستیم درگیری پیدا شود و منطقه حساس جلوه کند و از کار اصلی بمانیم، لذا به هر طریقی که بود خود را از محل دور کردیم. اما تنها کسی که از جمع همراه ما نیامد، برادر رسولی بود که برعکسِما مرتب در حال جست‌وجوی پیکرهای شهدا بود، بدون آنکه اهمیتی به آتش عراقی‌ها بدهد و با اعتماد به نفس و عشق به شهدا و چهره‌ای باصلابت دنبال کارش بود. در آن رگبار گلوله کاملا شجاعت و شهامت و روحیه این عزیز را درک کردم و در مرحله دوم که برای شناسایی در محور دیگری از ارتفاعات میمک در منطقه‌ای حضور یافتیم که در زمان جنگ، عزیزان رزمنده در این محور درگیری تن به تن داشتند و تعدادی از شهدای ما در آنجا مانده بودند. از آنجا که به محل آشنایی داشتیم، پس از چند ساعت راهپیمایی در داخل شیارها، که حدود 5 کیلومتری طی مسیر کردیم، به محل مذکوررسیده و مشغول کار شدیم. اینجا نیزباز نیروهای از خدا بی‌خبر عراقی از آن‌سوی مرز دوباره ما را زیر آتش رگبار گرفتند و خیلی جدی برای کشتن ما، تیراندازی می‌کردند. یادم هست که در این موقع چشم به برادر رسولی دوختم و غرق تماشای او شدم. او لحظه‌ای رو کرد به من و گفت: «بی‌خیال، بگذار ما را اذیت کنند، یک چیز در اینجا برای ما ارزش دارد و آنهم پیدا کردن پیکر مطهر شهداست و حاضریم در این راه نیز کشته شویم.» وقتی این جملات پُربار او را شنیدیم، قوت قلبی پیدا کردیم و قرار شد که مشغول کارمان شویم و با عنایات خداوند متعال، آنروز موفق به کشف تعدادی از پیکرهای مطهر شهدا شدیم که مرهون مدیریت خوب و روحیه ایثارگری برادر رسولی بود
و در مورد سوم هم که برای شناسایی قسمتی دیگر از ارتفاعات میمک رفته بودیم، حدود چهار یا پنج کیلومتری محدوده کاری ما بود. باز همچون دو مورد گذشته، نیروهای مزدور عراقی متوجه ما در کار جست‌وجوی شهدا شده و ما را زیر رگبارگلوله گرفتند. برادر رسولی با کمال شهامت و جسارت گفت:«مشغول کارتان باشید. کار جست‌وجو را ادامه می‌دهیم.» در چنین مواردی هیچ چیز برایش مطرح نبود الاّ پیدا کردن پیکرهای مطهر شهدا که در همان روزها بود که به برادر فتحی گفتم: «رسولی چهرة شهادت‌گونه پیدا کرده و به خاطر شهدا همه چیزش را حتی جانش را فدا می‌کند.
آری!برادر محمدرضا رسولی با روحیه و با برخوردی عارفانه، خاضعانه و صادقانه مشغول کار می‌شد، دور از هر گونه ریا و خودنمایی و در کار خود فردی مدیر و شجاع بود. هرگز چهره نورانی و زیبای این شهید از دلم محو نمی‌شود.
خداوند روحش را با شهدای کربلا و شهدای انقلاب‌مان محشور نماید.
راوی:



قدرت فرماندهی
محمدرضا زمانی که به‌عنوان فرمانده محور عملیاتی غرب کشور در امر جست‌وجوی مفقودین انتخاب شد، خیلی جوان بود.حدودا 20 ساله بود.
شاید تا آن وقت من نمی‌توانستم درک کنم که جوانانی مثل شهید باقری و همت و فرماندهان جوان جنگ چطور با آن سن‌و‌سال کم، قدرت فرماندهی داشتند و می‌توانستند یک لشکر را هدایت کنند.
وقتی که قدرت فرماندهی محمدرضا را در غرب کشور در ارتباط با یگان‌های سپاه و ارتش دیدم، پاسخ آن سوال‌هایم را گرفتم و شک نداشتم که اگر محمدرضا در زمان جنگ این سن و سال را داشت و قطعا به عنوان یکی از فرماندهان ارشد جنگ انتخاب می‌شد.
راوی: غلام سروش









آن دو شهید
شبی محمدرضا خواب دو شهید را می‌بیند که به او می‌گویند: «ما در قلاویزان در فلان نقطه هستیم و او براساس همان خواب به دنبال آن دو شهید رفت و اتفاقا یکی از آن دو شهید را در همان نقطه که شهید مشخصات آن را در خواب به او داده بود کشف کرد.ولی در آن روز شهید دوم را نتوانست پیدا کند. همیشه ناراحت بود و می‌گفت: «آن دو شهید جای خود را به ما گفته‌اند ولی ما فقط یکی از آنها را پیدا کرده‌ایم و دیگری در همان‌جا باقی مانده است. بارها برای پیدا کردن شهید دوم به آن نقطه رفت و پیدا کردن آن دو شهید آنقدر برایش مهم شده بود و آنقدر تلاش کرد که دست آخر شهادت خود محمدرضا در مسیر پیداکردن شهید دوم رقم خورد.
راوی: محمود حیدری وقار










گل شقایق
به همراه سردار باقرزاده و شهید رسولی در راه ماموریت جنوب بودیم. در راه یک‌جا توقف کردیم.آقای باقرزاده یک شاخه گل شقایقی را در دست داشت و می‌خواست آن را به شهید رسولی بدهد که من همان صحنه را با دوربین عکاسی ثبت کردم و از قضا آن عکس، عکس بسیار زیبا و پر معنایی شد. بعذها سردار باقرزاده در توضیح این عکس گفت: «من احساس کرده بودم که او شهید خواهد شد و در آن لحظه می‌خواستم که آن گل را بهشهید رسولی هدیه کنم با این منظور که تو شهید خواهی شد.
راوی: محمود حیدری وقار











هوشمندی بسیار بالا
در ابتدای فعالیت‌مان در ستاد کل، به همراه شهید رسولی در بخش تلکس مشغول خدمت بودیم.آن موقع هنوز فناوری فاکس اختراع نشده بود و نامه‌ها و پیام‌ها را به صورت رمز بر روی یک نوار حک می‌کردیم و بعد با استفاده از آن کد به متن دست می‌یافتیم.توانمندی و هوش محمدرضا آنقدر بالا بود که با دست کشیدن روی نوارها خیلی سریع کلمات را پیدا می‌کرد و حقیقتا این کار هرکسی نبود.
راوی: محمود حیدری وقار












نجات سرباز
هنگامی که ایشان بر اثر انفجار مین دچار سانحه و شهید شده بود، در هنگام انفجار، سرباز وظیفه‌ای هم کنار ایشان بود که شهید رسولی او را به کناری پرت می‌کند و جان آن سرباز را نجات می‌دهد و آن سرباز از ناحیه پا دچار سانحه و جانباز می‌شود.
راوی: امیر معمر














خاکسپاری شهدای منطقه ملارد
خانواده محمدرضا خانواده‌ای مذهبی بودند.در منطقه هر رزمنده‌ای که شهید می‌شد، توسط پدر محمدرضا به خاک سپرده می‌شد تا اینکه محمدرضا نیز پس از شهادت توسط پدر دفن شد.
راوی: امیر معمر














هدیه انگشتر در روز بارانی
محمدرضا با وجود روحیه فرماندهی و وقاری که داشت، بسیار مهربان و اهل محبت بود. یک روز با محمدرضا در ایلام بودیم. من باید زودتر به مقرخودمان در نزدیکی سومار و نفت‌شهر باز می‌گشتم. باران شدیدی در حال باریدن بود. محمدرضا به اصرار من را به یک مغازه انگشترفروشی برد و یک انگشتر عقیق زیبا برای من خرید و بعد از گذشت سال‌ها هنوز آن را در منزل خود نگهداری می‌کنم.
راوی: امیر معمر












روابط عمومی بسیار بالا
ارتباطات او با مردم منطقه، عشایر و حتی مردم عراق خیلی خوب و صمیمی بود.در جریان یکی از سیل‌هایی که در منطقه رخ داده بود، به خانواده‌های عشایر خیلی خدمت کرد و حتی از اهدای کیسه‌های آردی که جزء جیره غذایی خودمان بود نیز به آنها دریغ نمی‌کرد.
احساس مسئولیت بسیار بالایی نسبت به کار تفحص شهدا و رساندن آنها به خانواده‌هایشان داشت و روابط عمومی بسیار بالای او در ارتباط با دیگران خیلی در اطلاع از نقاطی که در آنجا شهید وجود داشت کمک می‌کرد.
راوی: اصغر شفیعی و امیر معمر











شهید گمنام مدفون زیر پای شهید رسولی
در بین شهدایی که در منطقه کشف شده بود، شهید رسولی به یکی از آنها ارادت خاصی نشان می‌داد تا جایی که از سردار باقرزاده اجازه گرفت که آن شهید را تا زمانی که بخواهند به تهران منتقل کنند، در اتاق خود نگه دارد.این شهید بعدها به درخواست خانواده شهید رسولی در گلزار شهدای ملارد به عنوان شهید گمنام در زیر پای شهید رسولی دفن شد.
روزی خانمی تعریف کرده بود:این شهید گمنام به خواب من آمد و گفت من سید هستم.
راوی: اصغر شفیعی و محمود حیدری وقار












می‌آیی بریم بهشت؟!
یک روز محمدرضا پیش من آمد و گفت: «می‌آیی بریم بهشت؟!» منظورش فعالیت در راستای کشف ابدان مطهر شهدای برجای مانده در مناطق جنگی بود.چرا که سردار باقرزاده، فرمانده کمیته جست‌وجوی مفقودین، مسئولیت تفحص در محور ایلام را به ایشان داده بود.بنده نیز جانشین ایشان شدم.
به اتفاق سردار باقرزاده و شهید رسولی به منطقه رفتیم تاقرارگاه عملیاتی آن محور را تشکیل دهیم.پس از انجام اقدامات اولیه، بنا شد که بنده و آقای رسولی در منطقه مستقر شویم و سردار به تهران برگردد.ما در آن وقت مبلغ یک‌صدهزار تومان به‌عنوان تنخواه دریافت کردیم.
حدود یک هفته بعد که سردار باقرزاده برای بررسی اقدامات انجام شده به منطقه بازگشت، متوجه شد که در طول این یک هفته فقط حدود ده‌ هزار تومان از این مبلغ هزینه شده و مابقی باقی مانده است.خوب طبیعتا در این مدت حدود 70 هزار تومان از این پول باید خرج می‌شد و وقتی سردار متوجه این موضوع شد بسیار متعجب شد. وقتی علت باقی ماندن آن مبلغ را جویا شد، شهید رسولی در پاسخ گفت: «این پول بیت‌المال است و ما در استفاده از آن باید خیلی دقت و صرفه جویی کنیم.»
راوی: اصغر شفیعی





آخرین دیدار
در حین انجام ماموریت، بر اثر انفجار مین از ناحیه چشم دچار آسیب شدم و پس از گذراندن دوران نقاهت، در منزل بستری بودم که یک روز شهید رسولی به عیادتم آمد و پس از ساعتی هم‌نشینی و صحبت، قبل از خارج شدن از منزل به من گفت:«این آخرین باری است که همدیگر را می‌بینیم و درست بعد از آن دیدار ایشان در قلاویزان بر اثر انفجار مین به شهادت رسید.»
راوی:













تپه هفت شهید
یکی از حالات عجیب ایشان این بود که بعضا شهدا به خواب او می‌آمدند و ایشان را از جای خود مطلع می‌کردند.
چند وقت بود که یگان‌های عملیاتی در جست‌وجوی یافتن پیکر مطهر شهدا بودند، اما شهیدی پیدا نمی‌شد و محمدرضا از این موضوع خیلی ناراحت بود.
یک روز براساس خوابی که دیده بود برای یافتن تپه‌ای که در خواب برایش الهام شده بود به قلاویزان رفت و پس از یافتن آن تپه و جست‌وجو در خاک، پیکر مطهر هفت شهید کشف شد که بعدها آن تپه به نام تپه هفت شهید معروف شد.
راوی: اصغر شفیعی











تغییر تاریخ تولد
محمدرضا شور و شوق خاصی برای شرکت در جنگ داشت و با سن و سال کمی که داشت به او اجازه داده نمی‌شد تا به جبهه برود. در نهایت محمدرضا با تغییر در تاریخ تولد شناسنامه‌اش توانست خود را به جبهه برساند.
راوی: اصغر شفیعی