خاطرات شهید حسین صابری

ایام محرم سال 1376 بود. هنوز پیراهن های سیاه را به تن داشتیم. جهت تجلیل از مقام شامخ شهید عزیز، عباس آقا صابری کتابچه ای تحت عنوان « دُرد نوشان بلا » با نظر جناب سردار باقرزاده آماده کردیم. هر چند مشکل زمانی داشتیم، به هر حال با عنایات خود شهید، توانستیم در مراسم سالگرد این شهید عزیز کتابچه را آماده و پخش کنیم. حسین آقا صابری مدام از طرف خانواده و خودش تقدیر و تشکر می کرد، ولی از اینکه مصاحبه و عکسی از او در کتاب چاپ کردیم گلایه داشت، که این هم از روی خصلت تواضعی او بود. و در مجلس سال هم چنان رغبتی برای پخش کتابها نداشت. بعد از فراغت از مجلس بزرگداشت عازم اهواز شدیم. حسین آقا هم به اهواز آمده و طبق معمول، از بدو ورود به قرارگاه مشغول کار شد. دنبال هماهنگی، کار های عقب افتاده و از باب اینکه مدیریت داخلی قرارگاه کمیته جستجوی مفقودین در جنوب بود، شدیداً سرش گرم بود. در منطقه عملیاتی فکه برنامه نقل و انتقالات مقرری بودکه ضرورت ایجاب می کرد حسین آقا خودشان به فکه بروند که به اتفاق همسفر شدیم.
بادگرم جنوب همچون شلاقی بر صورتها می نواخت و آفتاب داغ خوزستان چهره ها را عوض کرده، با این حال با رسیدن به مقرّ دنباله کارها گرفته شد، فرصتی پیش آمد تا به اتفاق عزیزان به سوی مقتل شهدا برویم، و این پیشنهاد حسین آقا بود که به محل شهادت عباس هم سری بزنیم. در طول مسیر بعد گذر از میادین مین و معبر سیم های خاردار توپی و پشت سر گذاشتن تپه ها به معراج گاه شهیدان عزیز شاهدی و غلامی رسیده، ضمن خواندن فاتحه از خاطره حضور همسران و فرزندان این شهداء برای حسین آقا تعریف می کردم. سپس راهی مقتل عباس آقا صابری شدیم و در این روز های سالگرد این شهید عزیز توفیقی شد که عرض ادب کنیم. سکوت حسین آقا مرا متوجه خویش کرد، انگار در ظاهر آرام و در درون تلاطم و طوفانی داشت. مثل همیشه دوربین همراهم بود، به بهانه عکس گرفتن از جمع دوستان در مقتل عباس آقا همه را طلبیدیم تا جمع شوند و عکس بیاندازیم و این حسین آقا بود که از جمع کنار رفت. هر چه اصرار کردم سودی نبخشید و مرا در حسرت داشتن عکس او در مقتل برادرش عباس گذاشت. دیگر منصرف شدم، دقایقی نقل خاطره از شهدا به مقرّ باز گشتیم. بچه های تفحّص گرمای فکه را عصری با بساط فوتبال خودشان به مسخره گرفته بودند. حسین آقا را به جمع خواستند. در گوشه ای نشسته و مشغول نوشتن هستم، ولی حواسم پیش بازی بچه هاست. حسین نیز با چه اشتیاقی در این گرما مشغول بازی با یک جفت کتانی امانی سایز کوچک بود.
بعد از مدتی خورشید، طبق معمول از کار روزانه خود دست کشیده و در انتهای افق داشت ناپدید می شد. بچه ها هم خیس عرق دست از بازی کشیده و مشغول گرفتن وضو شدند. در معراج الشهدا به سوی نماز جماعت در کنار شهدا شتافتیم، بعد از نماز جماعت و صرف شام جبهه ای، در ورودی سنگر نشسته که حسین آقا با برادر هزبانی بساط بگو بخند را گرم کردند و تا پاسی از شب جلوی سنگر بگو بخند بود. در حالیکه از شدت گرم عقرب ها نیز به چشم می خوردند. پس از یک شب و روز کار و تلاش به سوی قرارگاه در اهواز باز گشتیم. شب در ستاد اهواز سردرد شدیدی گرفتم که ظاهراً گرما زده شدم. خیلی زود حسین آقا متوجه  کسالت من شد و بسیار پریشان و با اصرار زیاد مرا به بیمارستان رساند. ساعاتی تا پاس شب مداوا و رسیدگی برادرانه حسین آقا، بعد به ستاد برگرداند و از اینکه حسین آقا به زحمت زیادی افتادند، شرمنده بودند. هنوز حال درست و حسابی نداشتم، ولی به خاطر پرس و جوی حسین آقا و دل نگرانیش از رخت و خواب برخاسته و دوربین عکاسی را برداشتم، تا جهت فراموشی سردرد، خودم را مشغول کنم. چشمانم را در ویزور دوربین متمرکز نموده و با اولین چرخش برادر علیرضا غلامی را در خود جای داد و صحنه ای که از پشت ویزوز دیدم، چهره ای از علیرضا غلامی بود که روی صندلی و دست و صورت نشسته و انگار در عالم دیگری سیر می کرد. تا خواستم دگمه را فشار دهم، متوجّه شده و با متانتی تمام از جلوی دوربین فرار کرد، و من پشیمان از اینکه دیر جنبیدم و موفّق نشدم عکس را ثبت کنم. در این میان حسین آقا با شوخ طبعی به بچه ها می گفت: دوربین حاجی خطرناک است و از هر کسی عکس بگیرد، رفتنی است.
یکدفعه جهت دوربین را به طرف حسین آقا چرخاندم که حسین آقا حالا از شما... که یکدفعه خدایی جمله در دهانم عوض شد. گفتم: خودمانیم حسین آقا چقدر زیبا شدید، خنده ای مستانه زد و دست به جلوی لنز آورد و مانع شد. حس قریبی آن شب مرا از درون نهیب می زد که از او عکس بگیرم. شروع کرد به نماز خواندن، در حالی که سرش را پائین انداخته بود امکان انداختن عکس خوب نبود. سید تقی نیز به او اقتدا کرد. حسین آقا در حین رفتن به سجده، مهر سید تقی را برداشت و به طرفی پرت کردکه ما همگی زدیم زیر خنده. در نماز دوم بود که از اصل غافلگیری استفاده کردم و در قنوت عکسی از حسین آقا ثبت کردم و از پشت ویزور در لحظه ثبت عکس لبخند ملیح او را در ذهن سپردم. بعد از نماز گفت: حاجی آقا کار خودت را کردی. گفتم:حسین آقا نمی دانی چه عکس زیبایی شد. نه تنها او، بلکه در دیوار عکس عباس هم افتاد. بعد از علی آقا یکی از سربازها مدام به حسین آقا اصرار می کرد که او را نیز به منطقه ببرند و حسین آقا به شوخی می گفت منطقه که جای بچه نیست. بالاخره با اصرار فراوان علی و اشتیاق به دیدن منطقه، حسین آقا تسلیم شد و قرار شد فردا صبحی آماده شود تا با آنها برود. بعد با یکی از سربازها، عصری برخورد لفظی داشت. شبانه به سراغش رفت و در گوشه ای دل آن برادر سرباز را بدست آورد. سپس به سویم آمد و از دوربینی که داشت سوال می کرد که کیفیت عکس برداری اش چگونه هست و گفت فردا چند قطعه عکس می خواهم در مقتل عباس بگیرم که قدری توضیح دادم و گفت حاجی فردا شما به منطقه نیایی که حالت خوب نیست و استراحت کن. گفتم نه الحمد لله حالم درست شده و مشکلی نیست. قدری بگو و مگو نهایتاً راضی شد که صبحی عازم فکه شود.
نماز صبح را خوانده بودیم که متو جه شدم حسین آقا و آقای غلامی و دیگر دوستان می خواهند حرکت کنند. گفت حسین آقا الآن می آیم. دوباره حسین آقا گیر داد که هنوز حالت میزان نیست و هی دلیل و بهانه می آورد. نهایتاً رو به من کرد و گفت: حاجی لا اقل بروید یک دوش بگیرید تا سرحال شوید تا با هم برویم. با عجله بسوی حمام رفتم. حسین آقا زیر پیراهنی نو برایم آورد، دیگر مطمئن شدم که منتظرم هستند. از حمام که بیرون آمدم، متوجّه شدم که رفته اند.
از این کار حسین آقا خیلی شاکی شدم. در این میان علی آقا محمودوند آمدند که مرا در آن حال دید. او که تازه از نطقه طلائیه رسیده بود و بین راهی حسین آقا را دیده بود و سفارش ایشان را برایم رساند که حسین گفت از طرف من از حاجی بهزاد عذر خواهی بکن. چون با آن حالت تب و لرز و گرمای هوا ممکن است مشکلی برایش پیش بیاید و همچنین محل کلید تویوتا در اتاقش را سفارش کرده که در صورت نیاز حاجی بهزاد بردارند. با سفارشات حسین آقا، علی آقا نیز از بردن من به طلائیه امتناع کرد و او نیز رفت. دیگر احساس کردم قسمت اینگونه بوده که بمانم.
در کنار عباس آقا کثیری در اتاق نشستم. صبحی مادر حسین آقا به ستاد اهواز زنگ زدند و سراغ حسین آقا را گرفت و بچه ها جواب دادند که به بیرون رفته اند و تا ساعتی دیگر بر می گردند. دوباره تلفن به صدا در آمد، حاجی عباس آقا کثیری گوشی را برداشت که این بار از بیمارستان مخبری فکه بود. با اندکی صحبت رنگ عباس آقا عوض شد و صدای وامصیبتای حاجی عباس، دنیا را دور سرم چرخاند. به حاجی نزدیک شدم، چه خبر  حاجی؟ گفت نمی دانم. یک دفعه همه حواس ها به پیش حسین آقا صابری رفت نکنه حسین آقا...؟ دوباره تلفن به صدا در آمد. نفس در سینه ها حبس بود و صدای تپش قلب ها اوج گرفته بود. پشت گوشی خبر کوتاه و دردناک. با انفجار مین والمری از جمع 7 نفر بچه ها دو نفر شهید و پنج نفر به شدت زخمی شده اند. حاجی عباس با لکنت زبان پرسید شهدا که هستند؟ سرهنگ علیرضا غلامی، حسین صابری. حال تصور باید کرد که بچه ها در ستاد چه حالی پیدا کردند، همهمه برپاست. خدایا چند روز پیش سالگرد برادرش عباس دومین شهید خانواده بود و حال آخرین فرزند پسر از این خانواده نیز به شهادت رسید. دیگر هیچکس حال دیگری را نمی فهمید. بغض گلوی بچه ها را می فشرد. به حاجی گفتم حاجی، آمار مجروحین و شهدا که هفت نفر است، بایستی هلی کوپتر برود. حاجی سریع سید تقی را خواست که خودش را به هوانیرو برساند و خودش نیز تلفنی تماس گرفت. انصافاً دقایقی نگذشت هلی کوپتر بلند شد. در این وانفسا باز مادر حسین آقا تماس گرفت و چقدر مصرّ بودند که باید حسین آقا صحبت کند. الله اکبر از این عالم که مادر در همین لحظات برایش آشکار شده است، هر طوری بود مادرش را قانع کردند که سریعاً می گوئیم تماس بگیرند. حاج عباس سراغ وسیله نقلیه شد که باید الآن یک نفر تخریبچی به منطقه عازم شود. چراکه در تماس های بعدی خبر دادند که هنوز پیکر آقای غلامی در میدان مین افتاده و نیاز به تخریبچی هست. یکدفعه به یاد سفارش حسین آقا افتادم که محل کلید تویوتا را گفته و انگار برایش الهام شده، پیش رفتم حاجی من خودم هستم و می روم. حاجی عباس گفت راستی حواسم نبود. حاجی قربانت سریع خودت را به فکه برسان و پیکر آقای غلامی را برداشته و آخرین وضعیت را به ما برسان.
بار سوم که مادر حسین آقا زنگ زد نمی دانم دیگر بچه ها چگونه جواب دادند؟
سریع کلید را برداشته، در حین خروج از ستاد، برادر سیّد مجید هم رسید. به همراه سیّد به طرف فکه به راه افتادیم. امروز هوا نیز از روزهای استثنایی خوزستان بود. به قدری هوا گرم بود که نفس ها در سینه حبس می شد. با نهایت سرعت به طرف فکه در حرکتیم. در ذهنم صحبت های دیشب حسین آقا را مرور می کردم. (( حاجی این کتاب زندگینامه عباس خیلی جالبه، ولی یک ماه زودتر آماده کردی، در طرح روی جلد بجای پرنده بایستی تصویر دیگری می بود. ))  تازه می فهمیدم منظور حسین آقا از زمان انتشار کتاب، استفاده از عکس دیگر و رغبتی برای پخش نکردن به جهت شهادت خودش و استفاده از عکس او بود. به زمین گیر بودن خودم و به آسمانی بودن آن ها غبته می خوردم.
به بیمارستان مخبری رسیدیم که هلی کوپتر از زمین بر می خواست. پورنقی، هزبابی، علی سرباز مجروحین بودند و پیکر آقای غلامی را نیز به عقبه فرستاده شدند. در بیمارستان به ما اطلاع دادند که هنوز پاهای حسین آقا را پیدا نکردند که در انفجار قطع شده است. به سوی محل حادثه عازم شدیم. کنار جاده جلوی مقرّ بچه ها، برادر حاجی گنجی را دیدیم که حالی منقلب داشت و مانع رفتن ما می شد. او را به صبوری دعوت کردیم و به طرف محل شهادت بچه ها حرکت نمودیم. برادر حسین را نیز جلوی مقرّ بچه های لشکر 27 محمد رسول الله (ص)  دیده و آخرین وضعیت را جویا شدیم. حسن آقا را با سر و وضعی خونین مشاهده کردیم و او دل به دریا زده و زحمت زیادی در مورد انتقال مجروحین و شهدا از داخل میدان مین در این گرما کشیده است.
واقعاً فکه امروز دوباره کربلایی به خود دیده بود. هوای قبارآلود همراه با سوز و گرما نفس انسان را بند می آورد. به مقتل عباس صابری رسیدیم. انبوه قطرات خون مانند شبنم صبحگاهی بر همه جا نشسته بود. وارد میدان مین شدیم. قرار شد از دو جهت حرکت کنیم. با تمام احتیاط پیش می رفتیم. بوی خون و شهادت فضا را پر کرده بود، مسیری که ما طی می کردیم به کانالی منتهی می شد که احتمال زیادی هست چندین شهید در آنجا وجود دارد و برای رسیدن به این کانال، این سومین حادثه ای بود که باعث پرپر شدن عزیزانمان می شد.
چندین سال پیش شهیدان محمود غلامی و سعید شاهدی، پارسال شهید عباس صابری و امسال نیز حسین صابری و علیرضا غلامی در طی این مسیر به دیدار معبود خود شتافتند. این عزم راسخ بچه های تفحّص را نشان می دهد، به خاطر رجعت شهدا، تا پای جان پیش می روند.
الآن به کربلای حسین آقا صابری و سرهنگ غلامی می رسیدیم. کاسه مین والمری تا نصف پر از خون حسین آقاست و لنگه کفش های بچه ها و حسین آقا و دور و بر آن پر از خون... پاهای بی جان و متلاشی شده حسین آقا را یافتیم و با دوربین چند فرم عکس ثبت کردم و آنها را در لای چفیه گذاشتیم.
لعن و نفرین خدا بر کسانی باد که به این خونها خیانت می کنند. قیافه معصوم سرهنگ غلامی و صحنه ای که دیشب از داخل ویزور دوربین دیدم، درست مقابل دیدگانم نقش بسته و سرفه های ممتد او به خاطر مجروحیت و مصدومیت شیمیائی و حرف های او مبنی بر اینکه دکتر ها جوابش کرده مدام در گوشهایم زنگ می زنند.حسن آقا خود را بعد انفجار به محل می رساند از حسین آقا می گوید که در دقایق اولیه حسین آقا با وجود قطع پاهایش با حالت نشسته که هنوز زنده بودند و از اینکه بچه ها می خواستند به طرفش بروند نهی می کرد و می گفت باید تخریبچی بیاید. برادران وقتی بالای سر او رسیدند ذکر یا حسین (ع) بر لب داشته و به علت شدّت جراحت و گرمای هوا، عطش شدیدی بر او غلبه کرده و مثل مولایش سرور سالار شهیدان لب تشنه بود. چند دقیقه نگذشته، تن مجروح حسین آقا را تا محل شهادت عباس آقا می آورند، در آنجا حسین آقا آرام می گیرد و به ندای ارجعی الی ربّک، لبیک می گویند.
جهت رساندن پا ها به پیکر مطهر حسین آقا باید عجله می کردیم. سریعاً به طرف اهواز حرکت کردیم. در بین راه به علت سرعت و دست انداز ها لاستیک جلو ترکید. کناری زدیم و ما بدون زاپاس وسط بیابان سوزان فکه ماندیم. با استمداد از روح شهید وسیله ای را دیدیم که به طرف ما می آید. او علی آقا محمودوند بود که موضوع شهادت بچه ها را شنیده و از طلائیه به فکه خود را رسانده که با تعویض چرخ ماشین به همراه علی آقا به سرعت به طرف اهواز حرکت کردیم. متأسفانه پیکر مطهر حسین آقا را به فرودگاه و سپس به هواپیما منتقل کردند و در فرودگاه اهواز از انتقال پاها بدین وضع ممانعت کردند. جرّ و بحث بالا گرفت، هر چند حرف آن ها منطقی بود که بایستی بسته بندی و ... شود، ولی ترس ما از نرسیدن به پیکر بود. خلاصه یکی از کارمندان هواپیمایی برایم قول داد که فردا صبحی با اولین پرواز ما را راهی کند. به سوی ستاد بازگشتیم. در ستاد پاهای حسین را در معراج شهدا که همواره در آن پیکر مطهر چند شهید تازه کشف شده وجود داشتند گذاشتیم. بچه ها همان شب در فراق یارانشان اشک ماتم ریخته و شام غریبان بر پا کردند. صبح روز بعد در حالی که پا ها را در داخل نایلونی در کیف دیپلمات جاسازی کردم، به طرف فرودگاه رفته... . یکی از مأمورین فرودگاه اصرار بر باز کردن کیف و دیدن محتویات آن را داشت. نهایتاً با وساطت یکی از کارمندان که از دیشب در جریان کار بود، موضوع فیصله یافت و با همکاری مسئولین هواپیمایی بلیط تهیه شد و به سوی تهران پرواز کردم. در دلم غوغایی بود. چهره ملکوتی و زیبای حسین یک لحظه از ذهنم پاک نمی شد. در فرودگاه بچه ها دنبالم آمده بودند، با دیدن آنها دلم آماده گرفت. به طرف معراج شهدا حرکت کردیم و توانستیم قبل از شروع مراسم تشییع، پا ها را به پیکر مطهر برسانیم. با دیدن پیکر بی جان حسین، بغض های فرو خورده ام ترکید و سیل اشک بر گونه هایم سرازیر شدند.
حسین جان چه آرام خفته ای، حسن جان شرمنده ایم، قدرت همپائی نبود، سلام ما دردمندان را به شهدا و امام شهدا برسانید دیگر کلام یاری نمی کرد، اصلاً ما چه باشیم با شهدا سخن بگوئیم. پدر صبور و مادر زینب گونه شهیدان عباس، حسن و حسین صابری، اینک برای وداع آخرین آمدند. خدایا این پدر و مادر داغ سه فرزند در دل دارند و در تعجبم که خدا چه صبوری به آنها عطا فرموده است.
امت شهید پرور با تجمّع در جلوی درب خانه شهیدان صابری، ملائک را برای تشییع دعوت کردند، با آمدن پیکر مطهر حسین آقا، غوغایی در محل به پا خاست. تابوت همچون زورق کوچکی بر بالای دریای دست های امت مسلمان در حرکت بود. تابوت را به سختی داخل حیاط کوچک خانه بردند و مادر حسین، همچون زینب قهرمان درس صبر و استقامت به همگان می داد. دوربین عکاسی من صحنه ها را ثبت می کرد. دیگر رمقی بر تن ندارم و ضعف بر من مستولی گشته بود. بعد از اقامه نماز، تابوت به طرف بهشت زهرا (س) حرکت کرد و این جا بود که برادر احسان محمد حسنی به فریادم رسید و مرا از میان سیل خروشان جمعیت بیرون کشید و به علّت ضعف و بی حالی به بیمارستان منتقلم کرد و بستری شدیم و یک ماهی با انواع دارو و آمپول ها مریضی سخت را همراه با درد فرق تحمل نمودیم و دیدارمان ماند به قیامت و باری از مسئولیت خطیر شهدا به دوش.
بهزاد پروین قدس

 

به روایت مادر شهید 
 حسین تربیت یافته نماز بود. در دوران نوجوانی در هوای گرم تابستان به همراه برادرانش روزه می گرفتند و اصرار داشتند که برای سحری بیدارشان کنم. همه اقوام،آشنایان و مدرسه از او راضی بودند. از چهارده سالگی در بسیج فعالیت می کرد و روزی هم که برای رفتن به جبهه اجازه می خواست، گفتم: بابات که در منطقه است. گفت: اشکال ندارد، خدا که هست. و بالاخره حسین هم رفت. دوره آموزشی را در پادگان امام حسین (ع) تمام کرده بود و عازم کردستان شد و در عملیاتی مجروح شد. باز چندین بار عازم جبهه شد و حتی مصدوم شیمیائی شد. تا اینکه جنگ تمام شد و تفحّص مفقودین عزیز شروع گردید، که با شهادت برادرش عباس آقا در حین تفحّص شهدا، حسین به من گفت که مادر، من می خواهم به تفحّص بروم و کار عباس را دنبال کنم. اصرار دوستان، ما و سردار باقرزاده، مبنی بر اینکه او نرود، قبول نکرد و اشتیاق زیادی داشت که سنگر عباس را پر کند و حتی بعضی که نمی دانستند حسین زمان جنگ بوده و تخریبچی هم هست و آشنائی به مناطق عملیاتی دارد، او را از رفتن باز می داشتند. تا اینکه حسین هم عازم شد و مدت 11 ماه از حضور او در منطقه می گذشت. یک شب که به تهران آمد خوابش را برایم تعریف کرد و می گفت در خواب آقایی را دیدم، قد بلند، با عمامه مشکی و با یک خال سیاه، درست راست صورتش، حسن و عباس نیز در کنار او ایستادند، هر سه نزدیکم آمدند، آن آقا مرا بغل کرد و بوسید. سپس دستم را گرفت و به سوی ماشینی رفتیم و همگی سوار شدیم. ان درست شبیه خوابی بود که برادرش عباس نیز قبل از شهادت برایمان تعریف کرده بود. رو به حسین کردم و گفتم: دیگر به منطقه و تفحّص نرو. گفت: مادر اگر این را ازمن بخواهی از خانه می روم و حتی شب ها را هم در مسجد می مانم. گفتم: حسین، عباس هم چنین خوابی دیده بود، رفت و شهید شد که در این حین چهره حسین گلگون شد و در گوشه اتاق نشست و تبسّمی زد و موجی از افتخار و زیبائی شهادت به رخ او نشست، چنان که در چشمان حسین از خوشحالی برق می زد و چقدر از این حرف من خرسند شد. بعد سالگرد عباس هم بود که خواب دیدم حسین را نیز دفن می کنیم، همانجا که الآن دفن کردیم، ساعت 1 شب بود از خواب پریدم، اندکی بعد دوباره خوابیدم و در خواب یک نفر به خوابم آمد و گفت: مادر بلند شو با دخترتان به مشهد بروید. وقتی جلو حرم حضرت علی ابن موسی الرضا (ع) رسیدیم، سیدی مشکی پوش که در صورت نقاب داشت به اشارت به من گفت: این مادر شهیدان و این نیز خواهر شهیدان است. مجدداً از خواب پریدم و به یکی از بچه هایم تلفن زدم که هر طوری شده با حسین تماس بگیرید و بگوئید به منطقه و خط نرود. گفت: چرا مادر؟ گفت تو را به خدا بگوئید بیاید، چونکه اگر حسین برود، بر نخواهد گشت و شهید می شود.

بعد از این قضیه، عصر سه شنبه خود حسین زنگ زد، گفت: مادر، یک یخچال برایتان خریده ام، منتظر باشید برایتان بیاورند. صدای خسته و لحن کلامش مرا به یاد آخرین تماس عباس آقا انداخت.
گفتم: مادر چرا صدایت اینگونه است؟
گفت: مادر خسته ام و  می خواهم بروم بخوابم.
گفتم: حسین آقا کی می آیی دلم شور می زند.
برگشت و گفت: آره مادر می آیم. صبح روز چهارشنبه بود بلند شدیم و تمامی خانه را تمیز کردیم. سنگینی عجیبی را در سرم احساس می کردم، به بچه ها گفتم امروز حالم خوش نیست. حتی قرص هایم نیز اثری در حالم نداشت. انگار اتفاقی افتاده و ما خبر نداشتیم. با چنین حالی بلند شدم و به حسین آقا زنگ زدم. یکی از برادران گوشی را در ستاد کمیته جستجوی مفقودین اهواز برداشت. گفتم: تو را به خدا بگویید حسین آقا کجاست؟ گفت: حاجی خانم همین جا بود. حاجی خانم... حاجی خانم الآن... حسین آقا، حسین آقا که ارتباط قطع شد، دوباره زنگ زدم و یک نفر دیگری برداشت و گفت مادر، همین جاهاست، الآن می آید. بار سوم یکی دیگر گوشی را برداشت و گفت: مادر، حسین آقا خسته اند و خوابیده اند. نگو که امروز حسین آقا به آرزوی دیرینه اش رسیده و پیش خداست، و در همان دقایق تماس من، حسین شهید شده است.

 

به روایت پدر شهید 

 اردیبهشت سال 1347 شب اربعین بود، خداوند فرزند پسری به خانواده مان به امانت سپرد که به همین مناسبت اربعین، نامش را حسین گذاشتیم. این بچه از بدو طفولیت تیزهوش و مؤدّب بود. به درس نیز علاقه زیادی داشت، بخصوص درس ریاضی اش خیلی خوب بود. از همان دوران نوجوانی به همراه برادرانش حسن و عباس مرتباًََََ در محافل معنوی من جمله مساجد و هیئات حسینی حضور داشت و بزرگ شده پای منبر بودند. الحمدالله در آن زمان رژیم خوب بار آمدند، حتی در دوران انقلاب که ما در تظاهرات شرکت می کردیم، این سه برادر را با اینکه خیلی کوچک بودند با خودم برای تظاهرات می بردم و با پیروزی انقلاب اسلامی این سه برادر سرسبد محافل و مجالس شدند. منباب مثال؛ سال 1358 تکیه ای که در سر کوچه مان هست با نیایش حسن، عباس و حسین بودند. چادری زده و چراغی نصب می نمودند و یک طبل کوچک هم داشتند و به نوبت می نواختند و تدریجاً، بچه های محل نیز جمع شده و سینه زنی راه می انداختند هنوز هم این تکیه ها سالهاست که مشتاقان اهل بیت(ع) را در خود جای داده و بعدها اهالی محل تصمیم گرفتند محل را رونقی دهند و آنجا را بزرگ نموده و تکیه ای رسمی درست شد و سال 75 بود که عباس در ایام مرخصی از تفحّص که در تهران بود از او قول گرفتند که ایام محرم به تکیه بیاید و نوحه بخواند، ولی قسمت آن بود که همین روز ها به محضر مولایش بشتابد و عرض ادب کند.

حسین چهارده ساله بود که عضو بسیج در مسجد امام حسین (ع) شد. شب ها برای پاسداری و حراست در سنگر مساجد حضور می یافت و حتی منافقین چند شب او را تعقیب و تهدید کرده بودند و هر چند به من نگفته بود تنها مادرش را از قضیه در جریان گذاشته بود، ولی اهمیت نمی داد، چون که عشق به اسلام و قرآن و مسجد داشت و این گونه حرکت ها برای او مانعی نمی شد. اصلاً خصوصیات ویژه ای داشت. در دوران تحصیل او، یک روز از مدرسه مرا خواستند و گفتند چرا به لباس های فرزندتان در این ایام نزدیکی عیدی نمی رسید؟ لباس مناسبی برایش تهیّه کنید. آن موقع پانصد تومان به مادرش دادم تا برای حسین لباس بخرد. صبح با حسین برای خرید می روند و از جلوی مسجد امام حسین (ع) که عبور می کردند، ایام اوائل جنگ بود که بلندگوی مسجد جهت کمک های مردمی به جبهه، اطلاعیه پخش می کردند. حسین به مادرش می گوید: شلوار من چه عیبی دارد؟ من این را می پوشم و از مادرش می خواهد که مادر، وجه لباس را برای جبهه هدیه کنید و مادر قبول کرده و حسین منتظر می ماند تا مادر وجه را در صندوق ریخته و قبض آن را دریافت کند. حسین ابداً اهل ریا و خودنمایی نبود و کارهای خوبش را به رخ نمی کشید و یک نوع مظلومیتی داشت.
زمانی که من در جبهه بودم به مغازه همسایه مان زنگ زدم. او به من اطلاع داد که حسین جهت گذراندن دورۀ آموزشی به پادگان رفته اند. چند روز بعد به تهران آمده و به پادگان محل آموزش حسین رفته، مطلع شدم که دوره آموزش آنها سه ماه بود و زیر نظر برادر میثم، چهرۀ معروف آموزش، در حال گذراندن دوره می باشد. بعد از اتمام دوره چنین گفت: عازم منطقۀ کردستان هستم. اولین مأموریتش در پاوه در حدود چهار ماه طول کشید و در درگیری با اشرار از ناحیه سر مجروح شد. این مجروحیت او سه ماهی طول کشید و علی رغم اصرار ما جهت مداوا، به بیمارستان سپاه نرفت و می گفت برای سپاه خرج بر می دارد. در حدود سه هفته جهت پانسمان به دکتر می رفت و در همین ایام برادرش حسن عازم کردستان شد. حسین جهت دیدن برادرش به کردستان رفت، از بس به همدیگر علاقه داشتند یک ماهی در همانجا ماند و از شدت علاقه حسین در حضور مقرشان تعریف می کرد که چند بار تا ترمینال او را آورده و تا اتوبوس سوارش کردم، وقتی به مقر باز گشتم حسین را زودتر از خودم در آنجا می دیدم و  خدا می داند چگونه به این زودی باز گشته بود. که آخر سری فرمانده مان می گفت: حسن آقا شما با حسین آقا چه کار دارید به ایشان در مقر همه علاقه منند و حسین آزادند بیایند و بروند.
در عملیات کربلای 5 (شلمچه) هر سه برادر در منطقه حضور داشتند ولی گردان هایشان فرق می کرد، حتی به علت شباهت بسیار زیاد بین حسن و حسین روزی مسئول ایستگاه صلواتی به حسین که جهت خوردن صبحانه به آنجا رفته بود، گفته بود که: برادر، شما الآن صبحانه خوردید. همرزمان حسین به آن برادر می گویند نه برادر، اخوی ایشان بوده که قبل از حسین آقا آمده و صبحانه خورده است. در ادامه مأموریت هایش به جبهه در عملیات کربلای 8 در منطقه حلبچه نیز شرکت کرد و در حدود 7 ماه بدون آمدن به مرخصی بود، که مصدومیت شیمیائی پیدا کرد تا به تهران بازگشت. هرچند ما از مصدومیت او خبر نداشتیم ولی از ریزش موی صورتش فهمیدیم که شیمیائی شده است.
بعد از اتمام جنگ که موضوع تفحّص شهدا و مفقودین پیش آمد، برادرش عباس به گروه تفحّص پیوست که در حین مأموریت تفحّص شهدا به شهادت رسید و حسین گفت که می خواهم کار عباس را ادامه دهم.
وقتی گفتیم که این کار خطر دارد، اظهار داشت که من در کارهای اداری تفحّص فعالیت می کنم و از اجر منزلت جایگاه تفحّص و باز گرداندن شهدا به آغوش خانواده هایشان سخن می گفت. مرا به یاد جملات عباس قبل از شهادت می انداخت که او نیز در این مضموم عباراتی را به کار می برد.
عباس در تاریخ 5/3/75 ایام تاسوعا به شهادت رسید و روز عاشورا به خاک سپرده شد و درست یک سال بعد، حسین همراه با گروه تفحّص که جهت انتقال وسائل تفحّص و شناسائی کانال و گذر از معبر در منطقه فکه با مین والمری که زیر خاک در استتار بود برخورد می کند و با انفجار پاهای حسین قطع شده و همراه سرهنگ علیرضا غلامی به شهادت می رسد و دوستانش نیز مجروح می گردند.
حسین واقعاً عاشق امام خمینی(رضوان الله) و رهبر عزیزمان حضرت آیت الله خامنه ای بود و در چند سالۀ عمرشان در عشق به رهبر و ولایت خاضعانه تلاش کردند. و روحیه ایشان طوری بود که بعد از شهادت، خیلی ها فهمیدند که او از چهارده سالگی اهل بسیج و جبهه بوده و چندین بار مجروحیت داشته است. بطوریکه بعد از شهادت حسین، دوستانش عکسی را از حسین در کنار جیپ 106 دیدند و متعجب بودند که حسین در جنگ نیز حضور داشته است؟
با شهادت حسن و عباس دو برادر، حسین دیگر در این دنیا نبود و انگار در عالم دیگری سیر می کرد و آخرین روزی هم که قصد رفتن داشت، من خوابی را دیدم که حسین در اتاق دراز کشیده و سربند یا حسین (ع) به پیشانی داشت و خون از سرش می ریخت و همه جا را خون سرش سرخ کرده بود. من در خواب گفتم که حسین من هم شهید شد و از خواب بیدار شدم و خوابم را برای هیچکس نقل نکردم. درست بعد از چهل روز از دیدن این خواب ، حسین شهید شد. در آخرین رفتنش هم به منطقه، مثل دفعات قبل نبود. همینطور روبروی ما نشسته و نگاه عمیقی می کرد و حرف نمی زد. سکوت وجودش را فرا گرفته بود. همراهش یکی از برادران تفحّص هم بود که با او عازم اهواز بودند.
من نان تازه و شیر گرفته بودم. گفتم: یک لقمه نان و چایی بخورید. گفت: نه دیر می شود و موقعی که می خواست از در بیرون برود، ایستاد و چند دقیقه ای به ما و منزل نگاه عمیقی کرد و سپس راهی شد.
یک هفته ای از رفتنش نگذشته بود و در واقع 23 روز بعد از سالگرد برادرش عباس خبر شهادت حسین را آوردند و ما الآن مفتخریم که سه فرزند پسر داشته و در راه اسلام و قرآن دادیم و الآن به برکت خون این شهدا، خداوند عزت و شر به این مملکت و این ملت عطا نموده. نباید در مقابل این زحمت ها و خون ها نا شکری کنیم که امام (رضوان ا...) فرمودند: « اگر ناشکری بکنید، خدا برایتان بلا نازل می کند. » البته بجز عده ای بی تفاوت خیلی از مردم می فهمند که اینها بفرمان امام و رهبرشان که به آنها عشق می ورزیدند، با آغوش باز به استقبال شهادت رفتند و این عزت و آزادگی را برای کشورشان به ارمغان آوردند.
به همراه برادران تفحّص به دست بوسی آیت الله خامنه ای رفته بودیم، آقا فرموده اند: « تا مشخص شدن تکلیف آخرین فرد از شهدایی که مفقود می باشند، کار تفحّص ادامه داشته باشد. »
حال وقتی پیکر های مطهر این شهدا به آغوش ملت باز می گردند و تشییع می شوند برای ملت پیام دارند شهدا می آیند و مردم می گویند که اینها به خاطر ما رفتند و نباید سنگر اینها خالی بماند. وقتی به وصیتنامه شهدا دقت می کنیم، می بینیم که برای حفظ اسلام و به فرمان امام و مقتداشان رفته اند و پیروی از ولایت فقیه کردند. ولایت فقیه هم سلسله مراتب دارد، یعنی منشأ اصلی آن خود خداوند می باشد. یعنی اگر کسی ولایت را قبول نداشته باشد، دینش قبول نیست. خداوند انشاءالله برای شما عزیزان که زحمت می کشید سلامتی بدهد و در این راه پر فراز و نشیب که همانا حفظ سنگر شهداست پیروزتان گرداند.