خاطرات تفحص مرتضی شادکام

کسى صدا مى‌زند
او همچنان بیل مى زد، یک دفعه صدا زد: «بیایید... اینجا... یک شهید...» اول فکر کردیم شوخى مى کند. ولى تا بحال سابقه نداشت کسى در مورد پیدا کردن شهید شوخى کند. همه از ماشین پریدیم پایین. جلو که رفتیم،
پاى علیجانى هم پرید
به محض افتادن، شروع کرد به «یا حسین» گفتن.
دویدم بالا. جا خوردم. خون از رگ هاى آویزان پایش بیرون مى زد. از چاله انفجار، دودى سیاه و خاکسترى بر مى خاست. تکه هاى پایش که موقع انفجار به بخشى از قطعات
سیروس صادقى رفت روى مین
یک سال از این ماجرا مى گذشت که او را در فکه دیدم، در حالى که یک پایش قطع بود. با خنده به او گفتم: «دوباره که اومدى اینجا...» او هم خندید و گفت: «فعلا یک پاى دیگه دارم... من حالا حالاها وقت دارم...»
زیر پایت را نگاه کن
«بهت قول مى دم این یکى هم زیر پاى خودت است.» روى شوخى این حرف را زد. پایم را فشار دادم، شک کرد، سر نیزه زدم دیدم مثل دفعه قبل است. پا را که برداشتم دیدم مین زیر پایم است.
اداى احترام به والمرى
تا قیافه اش را دید گفت: «این لامصب این جورى حساس بود و ما مشت مشت پنجه مى زدیم زیر خاک و دنبالش مى گشتیم؟» مین را با رعایت ادب و احترام و به قول به ها بزرگوارانه، برداشتم و در کمال احتیاط بردم زیر یک
عکاس و مین والمرى
من داشتم حرص مى خوردم، کفرم درآمده بود. او خونسرد دنبال سوژه مى گشت. شدت ضربان قلبم بالا رفته بود، احساس کردم قلبم در سرم مى زند.
اگر غیرت داشتى
اگه غیرت داشتى مى زدى! آخه به تو هم مى گن مین؟! تو اگه وجود داشتى مى زدى...اگه مردى بزن، من وایسادم اینجا. جون مادرت بزن دیگه، اگه مردى بزن. جگر دارى بزن...
مین‌هایى که نمى‌دیدم
یک لحظه به خودم آمدم. دیدم یک چیزى مثل سنگ زیر پاشنه پاى راستم است. روى پاشنه پا چرخیدم. رو به سید گفتم: «بچه ها را بردى عقب؟» گفت: «آره ولى چى شده؟» بدون اینکه به او پاسخى بدهم سعى کردم پایم را بلند
مین مسخره
منصور پرت شده بود بچه ها رفتند جلو ببینند که چى شده; جراحتى به چشم نمى خورد، نگاهى به محل انفجار انداختم، درست حدس زده بودم. یک مین گوجه اى پوکیده بود.
وقتى او نخواهد
یکى از والمرى ها را از خاک در آوردم و بردم که در کنارى بگذارم. در سراشیبى کمى قرار داشتم. روزهاى قبل باران زیادى باریده بود و منطقه هنوز گل بود و خیس. در همان حال که مین در دستهایم قرار داشت ناگهان
خوابى که «زیاد بسترى» دید
روز دوم که او خواب دیده بود، وقتى از پاى کار بر مى گشتیم گفت چون فاصله زیاد است و خسته مى شود، همانجا در پاسگاه نیروى انتظامى مى ماند تا ما فردا برگردیم و با هم کار را شروع کنیم. نگو همان شب براى
اینجا شهیدى خفته است
با وجود اینکه اولین بارم بود که وارد آن شیار مى شدم، از همان قدم هاى اول برایم خیلى آشنا آمد، یک احساس خوبى نسبت به آنجا پیدا کردم. احساس مى کردم قبلا به اینجا آمده ام. یک لحظه نگاهم افتاد به سمت چپم.
« قبلی صفحه ۱ از ۲ ۲ بعدی »